kayhan.ir

کد خبر: ۱۴۳۸۳۴
تاریخ انتشار : ۱۴ مهر ۱۳۹۷ - ۲۰:۰۲

قافلۀ شوق (۲۲)

منصور ایمانی

ظهر ساعت دوازده به مقصد رسیدیم. برخلاف صبح، اهل قافله این بار هم‌گام و هم‌دل بودند. هم‌دل که باشی، زمان در دست توست، چنانکه مکان را هم زیر پا داری. از ماشین پیاده شدم و همان‌جا در گنبد شهداء شلمچه خیره ماندم. به سال‌هایی فکر می‌کردم که برای از دست نرفتن آبروی این خاک، بهترین برادران‌مان را از دست داده بودیم. اما نه، به تعبیر شهید آوینی، آنها را به دست آورده بودیم. ندایی در اندرونم می‌گفت؛ «آی کاتبِ کتاب شهادت! غرفۀ شهادت، بابی دارد که کلیدش ایمان است. اگر مَردی، به جای نوشتن اندر باب شهادت، کلید این غرفه را دریاب و اندر شو! روزی عبدالله را گفتند: کلید باب شهادت چیست؟ گفت: ایمان. پرسیدندش: آیا کلیدش را یافته‌ای؟ عبدالله گفت: من مردی کاتبم. کتاب ایمان نویسم، کتاب شهادت نویسم!
جمعیت زیادی آمده بودند. هنوز گروه گروه زائر، با اتوبوس و مینی‌بوس و خودروهای شخصی می‌رسیدند. کم‌کم خود را آماده می‌کنی تا قدم به داخل مشهد لاله‌ها بگذاری و قدم‌گاهشان را ببوسی. اما قدرت این را که بی‌مقدمه وارد شوی، در خود نمی‌بینی. آفتاب داغ شلمچه، هوای تفتیدۀ کربلا را، در ذهنت تداعی می‌کند. به وضوخانه می‌روی. تشنه‌ای و عطش داری. آب، آیینۀ عطش‌نمای کربلا و ترجمانی از تشنگی و طاقت توست. به شرط آن‌که قطره‌ای از آن ننوشی. امروز در شلمچه، از خنجر خبری نیست و تیر گلوی کسی را به جرم نوشیدن آب نمی‌بوسد. اما تشنگی در شلمچه، می‌تواند مشقی باشد برای تو، که از غیبت خود در کربلا، بارها «یا لیتنی کنت معک» گفته‌ای. بسم الله! این گوی و این میدان.
در شلمچه، آب را باید باخت و سر را زیر تیغِ آفتاب، عریان ساخت. در شلمچه، خاک را باید سجده‌گاه نمود و برهنه‌پا بر آن گام نهاد، تا مگر پذیرفتۀ کربلایِ اندرون خود شوی.
با این واگویه‌ها، بی‌آن‌که بدانی، از وضوخانه بیرون آمده‌ای. اندکی بعد، در کنار شهیدان گمنام شلمچه بودی.
باز صدای اندرون، علیۀ تو بلند است؛ آی کاتب کتاب شهادت!
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
                             وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
گویی در حرم و مشاهد ائمه ایستاده‌ای. با همان حال و هوا و همان حس و حال. جز با دلت، میلی به گفت‌وگو نداری. دیگران هم مثل تو. همه آنجا، در خود فرو رفته، راز دلشان را تنها با تربت شهیدان می‌گویند. آن‌که در سجده است، سر از خاک بر نمی‌دارد. گویی زمین را برای ابد، در آغوش گرفته است. هر آن‌چه که اتفاق می‌افتد، درونی است؛ اگر زمزمه یا نجواست، اگر راز و نیاز یا نمازست. بیرون، تنها قطره‌های‌اشک است که حالِ دل‌های متلاطم را برملا می‌کند.
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
                             شکایت از که کنم خانگی است غمازم