kayhan.ir

کد خبر: ۱۱۷۴۶۸
تاریخ انتشار : ۰۳ آبان ۱۳۹۶ - ۲۰:۳۹

ای واژه نهفته به دل‌های منتظر(چشم به راه سپیده)


نامکرّر
سلام وارث آزاده پیمبرها
عصاره دل آیینه‌گون کوثرها
کلیم! نوح! محمّد! مسیح! ابراهیم!
خلاصه دل پاک پیام‌آورها
روان شده است به رگ‌های آسمان خونت
که می‌زند به هوای تو نبض خاورها
نه شایدی، نه گمانی، به حتم می‌آیی
خدا نشانده تو را در تمام باورها
به کاهنان پر از ادّعا خبر بدهید
شنیده شد نفس یوسف از پس درها
نفس بکش که در ‌این عصر زرد پاییزی
نسیم پر شود از عطر پاک گلپرها
بیا و از جگر ریش ریش باغ بپرس
چه‌ها گذشته بدون تو بر صنوبرها
چه بی‌حواس زمینی! چه ظهر غمگینی
تو را ندید که می‌آیی از پی سرها
تو را ندید که با ذوالفقار خاموشت
نشسته‌ای چه غریبانه بین خنجرها
چگونه «ناحیه» خواندی کنار آن گودال؟
چقدر خم شده قدّت به یاد خواهرها؟
هزار شاعر نور و هزار شعر صبور
کشانده‌اند تو را تا خیال دفترها
هزار بار نوشتند و تازگی داری
طلایه‌دار تمامی نامکرّرها...
  حسنا محمدزاده
بی تو
جمعه‌ها را همه از بس که شمردم بی‌تو
بغض خود را وسط سینه فشردم بی‌تو
بس که هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد
دل به دریای غم و غصه سپردم بی‌تو
تا به ‌اینجا که به درد تو نخوردم آقا
هیچ وقت از ته دل غصه نخوردم بی‌تو
چاره‌ای کن، گره افتاده به کار دل من
راهی از کار دلم پیش نبردم بی‌تو
سال‌ها می‌شود از خویش سؤالی دارم
من اگر منتظرم از چه نمردم بی‌تو
با حساب دل خود هر چه نوشتم دیدم
من از ‌این زندگیم سود نبردم بی‌تو
گذری کن به مزارم به خدا محتاجم
من اگر سر به دل خاک سپردم بی‌تو
 محمدجواد پرچمی
آفتاب عدل
ای واژه نهفته به دل‌های منتظر
نامت به باور همه اعصار، منتشر
 چشمم به جمعه خیره شد ‌ای آفتاب عدل
لختی بتاب، تا بشود ظلم، منکسر
جان‌های تشنه با تو چه سیراب می‌شوند
دل‌های خسته در طلب توست، منحصر
قدری ببار و دشت بیارای و سبز کُن
لطف خدا به ما همه در توست، مستتر
ای ذوالفقار تشنه عدل ‌ای ضمیر پاک
ای از ریا و ظلم و ستم، سخت منزجر
برچین بساط ظلم و ستم را، از ‌این زمین
بفکن به خاک، پشت ریا، شاه مقتدر
در آرزوی یک نفسم، در هوای تو
ای واژه نهفته به دل‌های منتظر
  مصطفی معارف
ببخش
من را برای هر چه خطا کرده‌ام ببخش
ای مهربان که بر تو جفا کرده‌ام ببخش
پشت و پناه من شده‌ای هر زمان ولی -
پشت تو را به غصّه دو تا کرده‌ام ببخش
بعد از هزار سال که در می‌زنی ببین -
در را به روی غیر تو وا کرده‌ام ببخش
من گم شدم در ازدحام هوس‌های نفسی‌ام
دست تو را دوباره رها کرده‌ام ببخش
آقا برای گرمی بازارتان فقط
بر شیشه‌های یخ‌زده «ها» کرده‌ام ببخش
من را فدای جان خودت خواستی و من
خود را بلای جان شما کرده‌ام ببخش
من وام‌دار چشم تو هستم که شاعرم
این قرض را چگونه ادا کرده‌ام؟ ببخش
  سید حسن رستگار
ناچاری
بی تو همه دقیقه‌ها تکراری‌ست
زخمی که نشسته در دل ما، کاری‌ست
این چشم به راهیِ همیشه، آقا
نه چاره ما که از سر ناچاری‌ست
  سید اکبر سلیمانی
تقویم خسته
یکی بیاید و دستی به ما تکان بدهد
یکی دوباره به تقویم خسته جان بدهد
چه سرد مانده دل بی‌حواس آدم‌ها
کسی نبوده که آن را کمی تکان بدهد!
چقدر یخ‌زده آغوش کوچه‌های سلام
کجاست او که جوابی به عابران بدهد؟
زمین به روی خودش آب می‌شود، پس کو؟
کسی که دست زمین را به آسمان بدهد
بهار مُرده در‌ اینجا، هجوم پاییزست
کجاست او که به ما شور ناگهان بدهد؟
کنار پنجره‌ها پرده پرده می‌میریم
یکی دوباره خدا را به ما نشان بدهد
 اصغر اکبری