به بهانه بزرگداشت رضا برجی
مرد دردمندیها!
پژمان کریمی
25 سال، مدت زمان کمی نیست برای اینکه همراه و همکلامت را خوب و درست و درمان بشناسی!
بدانی باور و اعتقادش چیست. در سرش چه می گذرد. زیر و بمش بهدست می آید. میفهمی چند مرده حلاج است. خوبیهایش چیست و زبانم لال؛ بدی یا بدیهایش از چه جنسی؟ چه چیزی خوشحالش می کند و بر عکس چه اتفاقی و چه حالاتی، حالش را میگیرد و کلافهاش میسازد و عصبیاش می کند! بله 25 سال برای همه اینها کم نیست!
رفیق ما، حالا مثل کف دست، برای ما عیان است. نمیتواند خودش را پشت تعارفات معمول پنهان کند. خودش هم اساسا اهل تعارف و بده و بستانهای بیمبنا و از روی رودربایستی و ضعف نیست. همراه ما، برای ما و نه تنها برای ما: برای هر آدمی، مثل خودِ آینه صاف و روشن و پیداست. زلال است.
روزی که در بخش ادب و هنر روزنامه رسالت او را دیدم؛ حس کردم بی اغراق که این مرد را سالهاست می شناسم. نشان به آن نشان که در دیدار دوم نتوانستم اسم فامیلش را بگویم. حس کردم به حدی خودمانی و نزدیک است که اگر فامیلیش را بگویم به او برمیخورد و درهم میشود. این شد که نام کوچکش را به زبان آوردم. روزنامه که میآمد؛ شروع به ورق زدن مجلههایی می کرد که روی میز تحریریه تلنبار شده بود. از غرزدن هایش در پس ِ یک خبر ، آزرده نمیشدیم. کیف هم میکردیم. خاطراتش را که میگفت فکر میکردی عجب ناب است و ناب هم بود. چنان با صلابت بود و هست که فکر میکنی هر لحظه میتوانی روی کمک او حساب کنی! روی غیرت و شهامتش! نه تنها صلابتش، نه تنها حرفهایش و خاطراتش، نه تنها آثارش که خود روایتی از حماسه است؛ که زندگیاش به ما میگوید:« می توانی روی این مرد حساب کنی»! و به قولی در این زمانه « نامردی و نامردمیها» انصافا روی کسی حساب کردن، یعنی خیلی!
نمیدانم اما فکر میکنم سال 74 یا 75 بود که با او برای یک نشریه سینمایی گفت وگو کردم! در آن گفت وگو شاید برای اولین بار برملا شد که دوست ما سیزده بار در جنگ ایران و عراق مجروح شده است و البته در جنگ آمریکا و عراق نیز رفیق جانباز ما، یک بار دیگر حین جهاد فرهنگی و دوربین بدست جانباز شد.
در همان گفت وگو، مخاطب دانست که او ابتدا آرپیجی زن بود، مجروح که شد؛ سلاحِ سبک به دست گرفت. تعداد زخمی شدن و عمق زخمها که بیشتر شد، رفیق با غیرت ما، تنها توانست سنگینی دوربین را تحمل کند! این شد که معبرِ جهاد فرهنگی در دلِ جنگ نظامی برای او سرنوشت دیگری را تعیین کرد!
دیگر جنگ برای او محدود به مرزهای جغرافیایی نبود. جنگ برای او در حدود نژاد و تیره و قوم و قبیله نگنجید! هر جا مظلومی بود و ظالمی، دوربینِ دردمندِ رفیق دیرینه ما به سمت ثبت و انتشارِ تصویر مظلومیت رفت. مظلوم مسلمان و غیر مسلمان مسئله او شد. این را جز از مولایش – علی – آموخته بود؟
جنگها از پی هم آمدند و دوربین عکس و فیلم، مشتاقانه اما رنجور از جور و نامردمی و پلشتی، غیرتمندانه در میانه تیر و آتش و دود، پرسه میزد. هرولهی هنرمندانه میکرد، سماعی عاشقانه!
آقا رضا، پیشتر پای درس سید مرتضی آوینی نشسته بود. او هم به تبعیت از استاد دانسته بود که جنگ تمامی ندارد و سلاح تنها در ابزار نظامی خلاصه نمی شود و غیرت و غیرتورزی، ایران و عراق و افغانستان نمیشناسد. رسم مسلمانی یعنی جهاد دائمی با کفر، با شرک، با طواغیت دوران، با پلشتی! و هنر یعنی حدیث عشق گفتن ! شان هنر بالاتر از روایت جنونِ زمینی و حیوانیتِ انسانی است! هنر آینه زیباییهاست و رسالتش انتشار زیبایی و ایجاد حس زیباخواهی در انسان است. این چنین است که هنرمندِ درقید ایمان و تعهد، سر از پا نشناخته، چون ابراهیمِ خلیل مشتاق شعلههای سرکش آتش جنگ و جهاد می شود، و گلستان او آن هنگامی عیان میشود که مرکبِ رسالت را به سرمنزل رسانده است. بله! منطق رفیق غیرتمند ما و همقطارانش این است! این منطق را ما که شیعه هستیم خوب درک کردهایم. هر چه باشد ما خود را حسینی میدانیم و فرهنگ والای عاشورا، نَفَس و زندگی ماست.
***
در مدت 25 سالی که از رفاقت برادرانه ما و آقا رضای عزیز جان میگذرد، تو ردی از تغییر در قامت آقا رضا نمیبینی! نه اینکه تغییر نکرده؛ چرا! سفیدی موها و محاسنش، حکایتگر گذر ایام است اما فارغ از رنگ و ظاهر، اندیشه ولایی و مجاهدانه و انقلابی و در یک کلام پنجاه و هفتی آقا رضا ذرهای و کمی، تغییر نکرده است. برای او سال 57 و 96 در اصول یکی است. هنوز انقلابی بودن یک ارزش است؛ اصلا ملاک معتبر بودن است. بیچاره آنانی که فکر میکنند پنجاه و هفتی بودن حالا یعنی سرشکستگی! یعنی ارتجاع، یعنی در زمان در جا زدن! بعضیها نمیفهمند که پنجاه و هفتی بودن یعنی، فرعونستیزی، یعنی برآشفتن علیه ستم و ستمگر، یعنی دین خواهی، یعنی امام حسینوار زیستن و نفس کشیدن و دیو دنیا را به تمسخر گرفتن، یعنی ایثار، یعنی فدا شدن برای دین و مردم و استقلال ایران، یعنی عزت، یعنی بصیرت، یعنی چون خمینی فریاد زدن، یعنی مثل رجایی ساده زندگیکردن و نوکر مردم بودن، یعنی مثل بهشتی رو به جلو حرکت کردن، یعنی مثل مطهری در اندیشه غوطهور شدن، یعنی مانند باکری ها عاشقی کردن! پنجاه و هفتی بودن خصلت کوچکی نیست! با پنجاه و هفتی بودن است که می توانی سرت را بالا بگیری! می توانی بگویی من آگاهانه و غیرتمندانه زندگی میکنم و من چه باشم و چه نباشم زندگی میکنم، پنجاه و هفتی بودن گره زدن اسم خود با اسم خمینی بزرگ است! یعنی با شهیدان در زیر کسای نجات شدهای! یعنی همسفره با همت و جهان آرا و زینالدین و ورامینی شدهای.
آقا رضا ! پنجاه و هفتی بودنت خوش به حالت!
اصلا خیلی چیزهاست که بابتش باید به تو خوش بهحالت گفت!
مثلا بهخاطر زخمهای برجای مانده از دوران دفاع مقدست که هنوز- صبور- درد آن را بردوش خود میکشی!
مثلا بخاطر، موج گرفتگیت در جنگ درشمال عراق! در وقت تهاجم آمریکا!
اینها سندهایی است که آخرت با آن معامله میشود. اینها برات است، اینها امان نامه است! خوشبحالت!
خوش به حالت که در پیشگاه خداوند سبحان، میتوانی بگویی :«من دردهای افغانستان را ازبَرم!» میتوانی بگویی و ادعا کنی: «من اشکهای کودکان یتیم عراق را دیدهام و به مرهم تصاویرم، آن اشکهای بی پناهی را از گونه ها زدوده ام.»
می توانی نه به رسم مدعیان امروز،که با سند ادعا کنی: «من عافیت جو نبودهام! من هم میتوانستم این کمپانی و فلان شرکت روغنکشی و بهمان اداره را به طمع تبلیغشان، اسپانسر فیلمی سینمایی نمایم و فرش قرمز داخلی و خارجی را در کاخ جشنواره خودمان یا در «کن»، تجربه نمایم اما چنین نکردم. من رفتم و در برابر گلوله فیلمی از حماسه مجاهدین مسلمان آسیای میانه و لبنان و بوسنی ساختم. من هم می توانستم از یوز ایرانی مستند بسازم. به هیچ کجا هم برنمیخورد و جایزههایی بود که در خانه و در فرنگ، درو میکردم. اما چنین نکردم و به یاری برادری، «غدیر تا غدیر» را به تصویر درآوردم.»
پس خوشبهحالت که چنتهات پر است. خوش به حالت که برای تک تک ادعاهای بزرگ و خاص خود سند داری! خوش بحالت که میتوانی خودت را دلداری بدهی و بگویی: « با تنی زخم برداشته، هر کاری که میتوانسته ام برای خدا کردهام! نعمت هنرم را صرف تبرج و تفرعن و تفرح و تنوع نکردم. همه وقف عاشقی شد !»
خوشا به حالتان آقا رضا!
آقا رضا ! از آن جنس بسیجیهایی است که همچنان بسیجی است! چرب و شیرین دنیا، دورانها و دَوَرانها، آدمهای بیمار دل و وسوسه ها و تنگناها و نامرادیها، هیچکدام نتوانستند رَدای پُر افتخار بسیجی را از تن دوست ما به در آورند. معلوم هم بود که نمیتوانند و نخواهند توانست. وقتی خُلق و خو بسیجی شد ؛ جزئی از وجودت، و فرهنگ بسیجی به رگ و پیات رسوخ کرد، آن وقت نمیتوانی بسیجی نباشی. نمیتوانی رنگ بپذیری و وا بدهی! این هم از همان عطیههای خداوندی است که آقا رضا میتواند بدان مباهات کند و ما میتوانیم با حسرتی که از عمق جانمان برمیخیزد بهواسطه این خصلت به او خوش به حالت بگوییم!
اینها به کنار!
رضا ...آقا رضای برجی! اساسا مرد عمل است و مرد عمل بودن در این روزگارِ شعار بی عملی و عمل خلاف اعتقاد، نوبر است وگوهری کمیاب و شایسته قدردانی خاصه!
عملگرایی حسینیِ امثال آقارضای برجی را میتوان – باز- در آثارش دید. او با وجود درد و رنج جراحات دوران جنگ، هیچگاه در پی بازنشستگی نرفت. زیرا مردانی و مردمانی چون او، حیاتشان و بالندگی و اوجشان و غرورشان در عمل است. عملی که آینه شفاف اعتقادات آنهاست. این مردان عمل، که برای باز نایستادن نفس میکشند و منتظر حکم و دستور و بخشنامه نیستند، میگردند که کجا مرد عمل نیست و آنجا حاضر شوند!
اگر در لوکیشن سیزده جنگ مختلف، امثال رضا برجی را نمیدیدی باید تعجب میکردی! اگر در انتخابات فلان و بهمان دوره امثال برجی را ببینی باید به چشمهایت شک کنی! امثال برجی، اهل راحت نیستند. جایی باید باشند که دل و جرات میخواهد، مرد میخواهد، بسیجی و پاکبازی می خواهد! امثال برجی باید در دل آتش و در برابر گلوله ها صف بکشند که اگر چنین نشود، بسیجی بودن خود را منکر میشوند. امثال آقا رضای برجی... بسیجی بودن را این گونه فهمیدهاند.