مردی که همه را تحقیر میکند چگونه تحقیر میشود
گلستان در آتش حسد
پیش از آغاز:
«ابراهیم گلستان» در میان خانوادهای در شیراز چشم به دنیا گشود که به نوکری انگلیسیها افتخار میکردند و در میان مردم خطه فارس شهره خاص و عام بودند.
او در دوره جوانی جهت ادامه تحصیل به تهران میآید و تحت حمایت انگلیسیها به تولید فیلمهای مستند نفتی میپردازد، آن هم طی قراردادی که بند بند آن وابستگی گلستان به انگلیسیها را بیشتر و بهتر ثابت میکند.
گلستان در اواخر دهه چهل به اتفاق فریدون هویدا، رضا قطبی، فرخ غفاری، فریدون رهنما و... به اتاق فکر رژیم پهلوی پیوست تا برنامهریزی فرهنگی و هنری و حتی سیاسی رژیم پهلوی را برعهده بگیرد، ضمن آن که حافظ منافع بریتانیای صغیر در تصمیمگیریهای مهم رژیم شاه هم باشد.
او در اوایل دهه 1350 پس از رسواییاش به دلیل نوکری برای انگلیسیها از کشور اخراج شد و با پولهای بادآورده مردم ایران که حاصل عمری نوکری انگلیسیها بود به لندن رفت و در بهترین محله این شهر گران، قصری خرید و ازدواج سوم را تجربه کرد.
مطلب حاضر نگاهی دارد به شخصیت «ابراهیم گلستان» نوکر کهنهکار انگلیسیها و تفرعنی که باعث شده است تا همه را عقب افتاده فکری و فرهنگی بپندارد. او امروز رنج میبرد زیرا از هر ده تماس گیرنده، کمتر کسی میخواهد از نوشتهها و زندگیاش بپرسد زیرا همه میخواهند با او درباره کسانی مصاحبه کنند که «گلستان» در همه گفتوگوها و نوشتههایش با نگاهی تحقیرآمیز از آنها یاد کرده است و چه دوزخی از این سوزندهتر که هیچ تماس گیرندهای با این جاسوس کهنهکار تاریخ مصرف گذشته انگلیسیها به بهانه نوشتههایش و جایگاهش در ادبیات و سینما کاری ندارد و طلب مصاحبه نمیکند. زیرا عموماً از او میخواهند خاطرات خود را درباره آدمهایی نقل کند که گلستان هنوز آنها را شاگرد تنبل خود میخواند.
***
«ابراهیم گلستان» موجود متفرعنی است. این نکته را میتوان در همان برخورد اول با او یا حتی با دیدن فیلم گفتوگوها یا متن مکتوب حرفهایش به آسانی دریافت و خیلی آسان به این باور رسید که گلستان حتی در نود و اندی سالگی هم، میپندارند در این جهان انسانی با شعورتر، فهیمتر، تیزهوشتر، خوش قلم و قریحهتر از خودش در ربع مسکون وجود ندارد، در ساحت نویسندگی، فیلمسازی (چه مستند و چه داستانی) کسی بهتر از او زاده نشده است به گونهای که آنچه نوشته یا ساخته است را از سر مردم و حتی فرهیختگان زیاد میداند و اینکه احتمال دارد حداقل در هزاره سوم، نوشتهها و فیلمهای او فهمیده شوند. و درست به همین دلایل است که «گلستان» آشکارا بسیاری از اهل ادب و هنر و سیاست را با تحقیر «قوزمیت» میخواند. حال برای درک عمیقتر شخصیت «گلستان» به گذشته باز میگردیم، نویسنده چرخ پنجم همچون «هوشنگ گلشیری» پیش از سال 1357 رمان کم ورق «شازده احتجاب» را مینویسد. به دلیل نفرت پهلوی اول و دوم از قاجاریها، رسانههای دیداری و شنیداری رژیم شاه، نام گلشیری و این رمان زیر متوسط تقلیدی را، اثری بیبدیل معرفی کردند و از سوی دیگر به دستور اعضای اتاق فکر رژیم، فیلمی براساس این رمان با بودجهای هنگفت توسط «بهمن فرمانآرا» ساخته شد. فیلم علاوه بر نمایش در جشنواره تهران، به دیگر جشنوارههای خارجی نیز فرستاده شد. تا یک معلم ساده در اصفهان یکشبه به ثروت و شهرت برسد. بعد به تهران منتقل شودو پس از انقلاب اسلامی به عنوان یک معاند تمام عیار، خیال اعمال ریاست بر اعضای کانون منحله نویسندگان به سرش بیفتد. از سوی دیگر در زمانی که دعوت شبه روشنفکران ایرانی، با هزینه بنیادهای مشکوک و حتی یکشبه به وجود آمده، در اوایل دهه 1370 در دستور کار معاندین در آنسوی آبها قرار گرفت، این برنامه چنان همگانی شد که «اشرف پهلوی» خواهر دوقلوی محمدرضا پهلوی هم چند بنیاد راه انداخت و شد میزبان افرادی چون «احمد شاملو»، «هوشنگ گلشیری»، «سیمین بهبهانی» و حتی «مهدی اخوان ثالث» که به قلیلالسفر بودن شهره خاص و عام بود.
در چنین شرایطی یکی از نزدیکان «گلستان» به لندن تلفن میزند و از او خواهش میکند، به ایستگاه قطار برود و «گلشیری» را تحویل بگیرد، حتی او را به عنوان میهمان به قصرش ببرد، اما در شرح این ماجرا «گلستان» به گونهای سخن میگوید که گویی اصلاً گلشیری را به جا نیاورده است.
«گلستان» ضمن روایت کردن تلفن یکی از نزدیکانش میگوید: به ایستگاه رفتم. مردی لاغر اندام که موهایش ریخته بود خودش را معرفی و چند کتابش را به من هدیه کرد که هنوز وقت نکردهام آنها را بخوانم، بعد در همان ایستگاه با هم قهوه خوردیم و چند حرف معمولی زدیم و من از او جدا شدم. چون او را نمیشناختم و این در شرایطی بود که گلشیری هم احساسی درست شبیه گلستان داشت و در آن سالها خودش را با بزرگترین نویسندگان جهان مقایسه میکرد!
«گلستان» حتی در گفتوگو با رسانه دولتی انگلیس B.B.C به صراحت میگوید که من بیست سال قبلتر از «فروغ فرخزاد» در عرصه ادبیات به چهره شاخصی تبدیل شده بودم.
یا در قسمت دیگری از مصاحبهاش با همین رسانه با تمسخر میگوید: (خطاب به فروغ) گفتم: خانم اگر قرار است در گلستان فیلم کارآموز باشی، لازم است، این چیزهایی که به عنوان شعر گفتهای را فراموش کنی.
حرف آخر:
گلستان هیچ گاه پیش نرفته که فرو رفته است و در آتش جهل و خود بزرگبینی خویش سوخته و به خاکستر تبدیل شده است و این سرنوشت محتوم عموم شبه روشنفکرانی است که قبل از انقلاب خود را محبوب و پیشتاز مردم میدانستند. اما مردم هیچگاه آنها را خودی نپنداشتند، زیرا همیشه بینی خود را میگرفتند و از کنار مردم کوچه و بازار میگذشتند و در جریان شکلگیری انقلاب اسلامی و دفاع مقدس اگر چشم بصیرت داشتند درک میکردند که فرسنگها از همین مردم عقب افتادهاند، پیشتازی پیشکش قدمشان. مردمی که دوست داشتند پیام انقلاب اسلامی را در همان مساجد ساده محلهشان بشنوند و نه در انجمن فرهنگی کشورهای خارجی، امروز هم دوست دارند هنرمندان و نویسندگان مدعی مردمی بودن، شبها و پنهانی در خانه خصوصی سفرای کشورهای خارجی، سازهایشان را کوک نکنند، آواز سر ندهند و فیلمهایشان را به نمایش در نیاورند. فراموش نکنیم که بزرگمردی چون میرزا تقیخان امیرکبیر مابین مرگ و تحتالحمایگی روسها، عاشقانه به سوی شهادت آغوش گشود و در پاسخ سفیر روسیه تزاری که شخصاً به خانهاش رفته بود تا با احترام او و خانوادهاش را به سفارتخانه ببرد و بعد از اخذ اماننامه از ناصرالدین میرزای قجر، او را به مسکو بفرستد، گفت: آقای سفیر من این ننگ را به کجا ببرم اگر به خاطر حفظ جانم به سفارت اجنبی پناه ببرم. من مردن در موطنم را به چنین زندگی که تحتالحمایه بیگانه باشم ترجیح میدهم و با همین باور به شهادت رسید.
سعید سجادی