یک شهید، یک خاطره
مرهم
وقتی خبر مفقودالاثر شدن حسین را برايم آوردند، خيلي ناراحت بودم. مدام گريه میکردم، طوری که یک ماه بیمار شدم.
***
نمیدانستم آنجا مسجد بود يا امامزاده؟ هر چه بود حضور در چنین مکانی آرامشی عجیب به من میداد. به مناره بلند نگاهی انداختم و پیش رفتم که ناگهان نردهای آهنی سد راهم شد و دیگر نتوانستم جلوتر بروم. سيد سبزپوشی به طرفم آمد و گفت:
-«مادر! میخواهم مرهمی براي دردهایت بياورم...»
که یکباره پلک گشودم!
در بستر خواب اطراف را نگاه کردم و به فکر فرو رفتم که این چه خوابی است؟ دوباره خوابم برد. این بار پسرم حسين را دیدم که گفت:
-«مادر! مبادا براي من ناراحت شوي و گريه کني؛ قرار است سيدي براي شما مرهم بیاورد، پس ديگر صبور باش و گريه نکن...»
حسین این حرف را گفت و از نظرم محو شد.
بعد از آن خواب دیگر خبري از دردهایم نبود؛ حالم خوب شد و بنا به سفارش پسرم صبوري را پيشه کردم.
* خاطرهای از شهید حسین وحدانی
* راوی: فاطمه اسلامی، مادر شهید
نویسنده: مریم عرفانیان