حاشیهنگاری دیدار هیئتهای دانشجویی با رهبرانقلاب
ماجرای دانشجوی سوری که میخواست به دیدن «آقا» برود
هوای صبح یکشنبه تهران، ابری است و بوی باران میدهد. بارانِ بعد از آلودگی! اما میگویند خوب نیست. این هفته را که تماماً با هول و هراس آلودگی و شاخصهای ناسالم گذراندیم، حالا هم باید نگران بارانهای اسیدی باشیم. خوش به حال بچههایی که رفتند کربلا. لابد آنجا هوایش خوب است و آلوده نیست. باران هم اگر بیاید، محال است اسیدی باشد.
سر تقاطع فلسطین-جمهوری اسلامی میایستم. دستههای دانشجویی آرامآرام میرسند. باران شدت گرفته و سربازان نیروی انتظامی، زیر سقف کوچک جلوی مغازههای بسته خیابان جمهوری اسلامی ایستادهاند.صف بلندی برای ورود به بیت تشکیل شده. 5، 6 ردیف دانشجو ایستادهاند و منتظر، تا وارد حسینیه شوند. از چشمهای خیلیهایشان میشود فهمید اولین بار است اینجا آمدهاند.
مراسم، برخلاف اکثر برنامههای دانشجویی آقا، توسط هیئتهای دانشجویی برنامهریزیشده و این بار بیش از فعالان تشکلی، نوبت بدنه مذهبی دانشگاههاست که مهمان آقا باشند. چهرهها، باوجود تفاوتهایی که دارند، غالباً یادآور شمایل تیپیکال دانشجوهای مذهبی هستند. پیراهن و شلوار ساده، محاسن بلند و بعضاً چفیه روی دوش.
یکی از مأمورین حفاظتی، وقتی همراه تعدادی از دانشجوها کیف میبیند، با تعجب از آنها میپرسد که «چرا کیفتون رو آوردید؟ چرا توی اتوبوستون نگذاشتید؟» و جواب میشنود که «با اتوبوس دانشگاه نیامدیم.» که یعنی این دو دانشجوی کرمانی، با هزینه شخصی و فقط برای شرکت در این مراسم آمدهاند. صف ورود طولانی میشود و خستهکننده. شدت باران و برودت هوا هم زیاد میشود و مجبور میشویم زیپ کاپشنهایمان را هم ببندیم.
تعداد افرادی با سن و سال بیشتر از سن و سال یک «دانشجو» در صف کم نیست. احتمالاً باید اعضای هیئت علمی باشند، یا کارمندان دانشگاهها، یا شاید هم کسانی که کارت از آشنایان گرفتهاند. روی کارتها هیچ نام و نشانی نیست. جز یک عبارت «ملاقات» و تذکرات امنیتی در پشت برگه.
تقریباً به اواخر صف رسیدهایم؛ یک دانشجو به مأمور حفاظت میگوید که کارت ورودش در جیب دوستش بوده و حالا که رفیقش رفته داخل، کارتی ندارد. صداقت را میشد از لحنش فهمید اما کار یک مأمور، تشخیص صداقت از روی لحن آدمها نیست. پس بیمعطلی و با بیتفاوتترین صدای ممکن، آقای مأمور از دانشجوی بدون کارت میخواهد که صف را ترک کند و از «اینقسمت» خارج شود.
بیش از یک ساعت است که در صف ایستادهایم. یک نفر پشتم ایستاده که چهرهاش اصلاً شبیه شمایل مذهبیها نیست. قد کوتاهی دارد و چشمان سبزی. زیاد این پا و آن پا میکند و از من ساعت میپرسد. میخواهد سر صحبت را باز کند، اما من از این همه معطلی خسته شدهام و خیلی همراهیاش نمیکنم. اولین بار است که به بیت میآید و لهجه غلیظ عربی-کردی دارد. وقتی به جلوی صف میرسیم، از پاسدارها میپرسد که چطور میتواند نامهای و یا تقاضایی بهدست آقا برساند؟ آنها هم راهنماییاش میکنند.
وقتی پاسدار از او میپرسد از کجا آمده، جواب میدهد «سوریه!» حالا این من هستم که سر صحبت را با او باز میکنم. میگوید اهل حلب است و حالا که جنگ شده، در دمشق زندگی میکنند. البته خودش دانشجوست و در یکی از دانشگاههای شیراز درس میخواند. درباره وضعیت عملیات آزادسازی حلب میپرسم که زیاد امیدوارانه جواب نمیدهد و با بیتفاوتی میگوید: «جنگه دیگه...»
انگار جنگ برای این مردم، عادی شده و دوری از وطن، رسم همیشگیشان. البته تاکید میکند که «بالاخره حلب آزاد میشه.» و من دوست دارم اضافه کنم که بله برادر! حلب، موصل، رقه و همه شهرهای تحت تصرّف شیطان، دیر یا زود آزاد میشود و آن وقت دیگر جنگ برای هیچیک از اهالی این منطقه عادی نخواهد بود. دوست دارد برود جلو بنشیند، و از نحوه حرف زدنش برداشت میکنم که کارت مهمان ویژه دارد و از سر ناآشنایی افتاده کنار ما مهمانان ناویژه!
میخواهم درباره وضعیت مخالفان سوری، و نقش بشار اسد در شکل گیری این بحران ازش سؤال کنم که منصرف میشوم. نه او تحلیلگر سیاسی است و نه من آدمی هستم که دوست داشته باشم حظ امروز او را با صحبت از تلخیهای کشورش منقّص کنم. حتی از گفتوگو مسابقه هفته گذشته ایران-سوریه و وقت کشیهای پرشمار بازیکنان سوری هم میگذرم و با رسیدن به گیت بازرسی، سر صحبت میان من و او بسته میشود.
وارد حسینیه که میشوم، جمعیت برای تماشای لحظه ورود آقا ایستاده است و فضای خالی زیادی وجود دارد. از اینکه دیر نرسیدهام خوشحال میشوم. جمعیت به شعارهایش شدت میدهد تا آقا وارد شوند. یک پسر بچه هم هست که از این حجم شعار دانشجوها ذوق زده شده و برای ورود آقا دست میزند! احتمالاً همان پسربچه بامزهای است که در صف بازرسی، شیرینزبانی میکرد و یکنواختی انتظارمان را میگرفت. فریاد «آقا اومد»، میزان شعارهای جمعیت را شدت میدهد. لحظه ورود آقا را نمیبینم اما در عوض، جایی مینشینم که تا آخر مراسم تصویرشان در قاب چشمانم باشد.
از این فاصلهای که دارم، نمیتوانم انگشتر آقا را تشخیص بدهم. اما بعد که میفهمم همان انگشتر «نحن صامدون» ِ اهدایی دانشجویان را بهدست دارند، ذوق میکنم. دانشجوی سوری را میبینم که از میان نردهها به سمت جلوی حسینیه هدایت میشود.سخنران مراسم، حاجآقای پناهیان است. از همان ابتدا محکم شروع میکند و میگوید که قصد دارد به گونه متفاوتی سخنرانی کند و جلسه را محفلی برای اندیشهورزی میداند. در ابتدا از نقش مهم هیئتهای دانشجویی میگوید و با مثالهایی مثل اعتکاف و یا همین راهپیمایی اربعین تاکید میکند که هیئتهای دانشجویی، نقش موثری در جریان سازیهای مردمی دارند. حضور مؤثر و عمیق این هیئتها در سطح شهرهای مختلف و الگوگیری بسیاری از مجالس مذهبی از دانشگاهها، مؤید این ادعاست که «نسل چهارم هیئتهای مذهبی» رشدی چشمگیر را تجربه میکنند.
پناهیان مثل همیشهاش است. تن صدایش را مدام بالا و پایین میکند و به سبک سخنرانیهای دانشگاه امام صادق(ع)، گاهی فریاد هم میزند. موضوع جذابی را هم برای صحبتهایش انتخاب کرده. اینکه «چرا بچه مذهبیها کار تشکیلاتی بلد نیستند؟». به قول خودش دو نوع سخنرانی مذهبی داریم. یک نوع حکم مرزبانی را دارد و در مقابل هجمههای مخالفین، از اصول و سنگرهای شریعت مخافظت میکند. یک نوع دیگر هم هست که درون قلعه را ساماندهی میکند و قصد آسیب شناسی جریانات درونگفتمانی را دارد. سخنرانی امروز پناهیان از نوع دوم است. صریح و محکم. او در خلال صحبتهایش از انجمنهای اسلامی و بسیج انتقاداتی میکند و به شدت به «اسلام انفرادی» میتازد.
یکی دوبار میگوید که ما با نوعی سکولاریسم در درون خودمان مواجه هستیم. مهمترین نقطه ضعف نیروهای انقلابی را ناتوانی در کار جمعی میداند و تأکید میکند که ما در بحثهای عقیدتی و بصیرتی مشکلی نداریم و مسئله اصلی ما، کار تشکیلاتی است. خلاصه حرفش هم این است که برای ما بیش از «جذابیت» باید «اهمیت» کار مهم باشد و باید بتوانیم به خاطر تشکیلات، کاری را هم که دوست نداریم با قوت انجام دهیم.
سخنرانی پناهیان حدود یک ساعت طول میکشد. یکبار در میان صحبتهایش، یکی از روحانیون بیت برگهای آورد و از او خواست که به دلیل کمبود وقت زودتر تمام کند. آقای روحانی برای تذکر بار دوم آمده بود که پناهیان در ساعت یازده و بیست و پنج دقیقه والسلام را گفت و ۲۰ دقیقه فرصت برای میثم مطیعی گذاشت.
مطیعی در وقت کمی که داشت، هم روضه خواند و هم سینهزنی. دو نوحهای که برای سینهزنی انتخاب کرده بود، زبان حال مسافران اربعین بود و تناسبی با حال و هوای حاضرین نداشت.
سعادت اقامه نماز جماعت پشت سر آقا را هم پیدا میکنم. نماز که تمام میشود، بلافاصله حدود سی چهل پاسدار به خط میشوند و تمام حسینیه را سفره میاندازند. ناهار، قیمه است و کنارش، آبمعدنی! پاسدارها به سرعت غذاها را توزیع میکنند. مسئولشان پر جنبوجوش است و مدام با «ماشاءالله» و «یاعلی» گفتن و گاهی با ترکیب این دو عبارت، به نیروهایش انرژی میدهد.
هنوز هوا سرد است. شدت باران کم شده اما تمام، نه. آخرین قدمهایم را روی زیلوهای بیت بر میدارم و بیرون میروم. هوا دیگر آلوده نیست. این باران هم بعید است اسیدی باشد. فلسطین را پیاده بالا میآیم و «رفیقم حسین» حامد زمانی را زمزمه میکنم. در میان آنهایی که دارند از بیت خارج میشوند، دانشجوی سوری را نمیبینم، خدا کند آقا را دیده باشد.
منبع:خبرگزاری دانشجو