پرواز 655
فاصلة میان خواب و بیداری(پاورقی)
روزهايي هست كه مرد در كلبه ميماند و روزهايي هم براي ساعتها بيرون كلبه به كارهايي كه من نميدانم، مشغول است. آرامآرام، در مييابم تنها كسي است كه ميتوانم به او اطمينان كنم اما با اين حال هنوز چيزي نگفتهام. بعد از يك روز، درد دلها با اين جمله مرد شروع شد:
- ميدانم كه از غمي واهمه داري، از رازي، معمايي اما هرچه هست ميتواني به من اطمينان كني!
جواب نميدهم، همانطور كه هيزم داخل بخاري ميريزد، حرف را عوض ميكند و ميگويد:
- همه اتفاقهاي خوب و بد اول در خيالمان ميافتد. آدم بايد مواظب باشد كه روياهايش او را به كجا ميبرند.
زل ميزنم به نقاشي روي ديوار، تپهاي در دور دست و يك دشت خالي سبز.
نگاهم را دنبال ميكند و ميگويد:
- ميداني روياپردازها مثل خوابگردها هستند، آنها در فاصله بين خواب و بيداري حركت ميكنند. براي همين هم مدام در معرض خطرند. خواهر كوچكم خوابگرد بود، بارها او را درحاليكه ممكن بود خودش را به كشتن بدهد، در خواب غافلگير كرديم. تنها كاري كه از دستمان برايش بر ميآمد، اين بود كه مواظبش باشيم، تا به خودش يا ديگران آسيبي نرساند، تو كسي را داري كه مراقبت باشد؟
سكوت ميكنم و مرد ادامه ميدهد:
- منظورم مراقبت از روياهايت است!
در به صداي خشكي باز ميشود، پسر نوجواني دستهاي هيزم كنار اجاق ميريزد.
- بفرما بابا علي! اين هم هيزم!
پسرك بار هيزم را ميگذارد و ميرود. بابا علي بيهيچ پرسشي خيالم را ميخواند.
- آهان! اين؟ نه! او پسر من نيست، ولي من بابا علي هستم، اين اسم را از وقتي خيلي جوانتر بودم، روي من گذاشتند. اين وقتي بود كه آمدم به اين روستا، اينكه چرا آمدم حالا بماند. او را توي يك رستوران بين راه ديدم كه روي يك صندلي تنها نشسته بود و به وضوح ميلرزيد، روي صندلي مقابلش نشستم و گفتم:
- پدر و مادرت؟ آنها...
حرفم را نيمه تمام گذاشتم. زير يك ليوان پلاستيكي، پاكتي ديده ميشد. پاكت را برداشتم، با خطي خوانا روي آن نوشته شده بود، «ما رفتهايم» پاكت را باز كردم، بغض پسرك آهسته تركيد، انگار ميدانست داخل پاكت چيست. توي نامه نوشته بود:
«خواهر يا برادري كه اين نامه را ميخوانيد، من نميدانم شما كه و چگونه انساني هستيد؟ اما بايد انسان خوب و شريفي باشيد كه به پسر كوچكم و احوالش توجه كردهايد! راستش را بخواهيد همسر من يك بيماري مهلك و سخت و دردناك دارد. او از مدتها پيش بهخاطر اين درد، به تنهايي خودش گريخته و كاري از دست هيچكس براي او برنميآيد. او مرگي سخت را در پيش رو دارد و من تحمل اين مصيبت را براي پسركم روا نميدارم. ميترسم در اين درد كار خودم نيز به جنون كشيده شود. نميتوانم همزمان از عهده هر دو بربيايم. اين اواخر دوبار او را تنبيه سختي كردهام و هر دو بار خواستهام كه پس از آن خودم را از شر اين زندگي خلاص كنم اما همسرم به من نياز دارد. نياز او به من بيش از پسر عزيزم است كه ميدانم هيچ وقت از داشتن مادري كه نتواند به او محبت كند -بيچاره هميشه در قسمتي از سرش چكش سردردهاي شديد را ميكوبند- و پدري كه بهخاطر مصائب و مشكلات زندگي او را تنبيه و مجازات ميكند -چون كار ديگري از دستش ساخته نيست- خوشحال نخواهد بود.