به بهانه حضور ذاکر مشهور ایرانی در لبنان و مراسم سالگرد شهادت جهاد مغنیه
جهاد ادامه دارد
سمیه پارسادوست
پرده اول ؛ اربعین 94 ؛
مسیر پیادهروی نجف کربلا
پرچم زرد منقش به آرم حزبالله را دور گردنش پیچیده بود. ناگفته پیدا بود لبنانی است. کنارم نشست تا خستگی درکند. هنوز چند صد عمودی تا رسیدن به حرم حضرت ماه فاصله داشتیم. نمیدانم لبخند دوستداشتنیاش بیشتر جذبم کرد یا علاقهای که از سالهای دور به سرزمین محل تولدش و آدمهای مجاهد و مبارز این سرزمین داشتم. دلم میخواست سر صحبت را باز کنم و باز همان مشکل همیشگی سد راهم شد؛ من زبان عربی بلد نبودم. هرچه میدانستم هم اندوختههای سالهای دبیرستان بود و روزهای صرف کردن افعال و حفظ کردن وزنها و ضمایر اشاره و ...همین. اینجا اما «هذه» و «انت» و «انتن» کفایت نمیکرد. «هل» و «ماذا» هم به کار نمیآمد. فاعلن، مفاعلن کارم را راه نمیانداخت. چرا از زبان و ادبیات «عرب» تنها همینها را یاد ما دادند؟! این افکار آن لحظه که من دوست داشتم با دخترک زیباروی لبنانی هم صحبت شوم، از ذهنم عبور کرد و به جز عصبانیت، حاصل دیگری نداشت اما «خدا همیشه هوای دل بندههایش را دارد.» حالا تو فکر کن کربلا هم باشی و آرزو کنی. من عربی بلد نبودم، دخترک اما فارسی بلد بود و نزدیکیهای عمود 1200 این بهترین اتفاق در آن لحظه برای من بود. خودش سلام کرد. فکر کردم فقط همین اندازه فارسی میداند اما وقتی پرسید از ایران آمدهام؟ و بی آن که منتظر جوابم بماند، ادامه داد که « من ایران را خیلی دوست دارم.» فهمیدم دخترک لبنانی، فارسی بلد است و چه اتفاق باشکوهی بود برای من ...گفت «فارسی حرف بزن، میفهمم». کمی بعدتر وقتی با هم رفیق شده بودیم، گفت که سالها در ایران زندگی کرده و پس از شهادت برادرش در لبنان، به زادگاهش برگشته است. «نجوا» آن روز خیلی حرفها زد؛ از خودش، خانواده مبارز و مجاهدش؛ از عشقی که به «سیدحسن» خودشان و «سیدعلی» ما داشتند، از ظلمی که بر سرشان رفته بود، از نذری که برای رسیدن به کربلا کرده بود...صحبتهایمان گل انداخته بود که ناگهان انگار که چیزی یادش آمده باشد، دست در کولهپشتیاش برد و تلفن همراهش را درآورد. با ذوق و علاقه برخی محتویاتش را نشانم داد. تصاویر زیادی از سیدحسن و سیدعلی؛ تصاویر شهدای لبنانی و شهدای مدافع حرم؛ تصاویر حرم حضرت ماه و حضرت ارباب و جالبتر حتی برایم روضه هم گذاشت. با صدای یکی از مداحان خودمان؛ پرسیدم روضه فارسی هم گوش میدهی ؟ گفت بله، همه را میفهمم.
راستی گوشی را که درآورد و روشن کرد، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد؛ تصویر بک گراند صفحه موبایلش بود؛ تصویر «جهاد» بود؛ «جهاد مغنیه». تصویری شفاف از یک جوان با لبخندی به غایت دوستداشتنی با همان صورت مهربان، با آن دندانهای سفید و مرتب که سفیدیاش توی چشم میزد. جهاد از آن روز یک جور دیگری در دلم و بر دلم نشست بویژه اینکه «نجوا» برایم از «جهاد» گفت و من آن روز «جهاد» را جور دیگری شناختم از نگاه «نجوا» ...
پرده دوم ؛ گلزار شهدای شهر؛
قطعه شهدای مدافع حرم
شب است و سکوت است و ماه است و من ... من و بهشت شهدا و شهدای دفاع از حرم زینبی؛ «پهلوانانی نه از نسل قدیم که از همین نسل جدید». همسر شهید را میبینم. شوهرش چهار پنج ماه قبل در سوریه شهید شد. صورت شهید نورانی است. نه نورانی الکیها! واقعا نورانی است. نگاه به تصویر درون قاب بالای سنگ مزارش که میکنی، بیشتر ایمان میآوری که بعضی چهرهها اصلا انگار کمتر از شهادت، جفا در حقشان است. انگار خدا اینها را از اول برای «شهادت» آفریده است. همسر شهید همیشه اینجاست. صبح و ظهر و شب؛ در این پنج ماه؛ هر وقت گذارم به بهشت شهدا افتاد، این زن را با روبندهای که به صورت زده، اینجا دیدم، کنار مزار همسر باغیرتش که «در خون خفته تا نخل زینبی خم نشود» ...این بار دل به دریا زده، جلو میروم و خلوتش را به هم میزنم. میپرسم دوستش داشتی، نه ؟ ...آهی از ته دل میکشد و میگوید «همه زندگیم بود». میپرسم چطور از همه زندگیت گذشتی و رضا شدی که برود؟ حالا چطور نبودنش را طاقت میآوری؟
و آن شب، همسرشهید مدافع حرم برای من داستانی تعریف کرد از یک زن، یک «شیرزن»؛ از زنی که وقتی جنازه همسرش را برایش آوردند و بچهها دورش را گرفتند تا مبادا از شدت اندوه زمین بخورد؛ کنار جنازه مرد دلاورش نشست و گفت «شهیدت کردند ولی شکر خدا کسی سر از تنت جدا نکرد.» دلخوشی زن رفته بود اما پسرش بود که دلش را خوش کند. پسر رشیدی که بوی بابا میداد. که یادگار بابا بود. که عجیب شبیه بابا بود با همان خلق و خو و خندهها و دلاوریها ... و بعدها وقتی یک روز هم رسید که جنازه پسر رشیدش را مقابل چشمانش گذاشتند و باز اطرافیان دورش را گرفتند به خیال اینکه این بار دیگر طاقت نمیآورد، رفت توی قبر، کنار جنازه پسر نشست و گفت «پسرکم شهیدت کردند اما خدا را شکر تو را ارباٌ اربا نکردند». این زن نماد مقاومت بود. این زن دلش نمیخواست فردای قیامت شرمنده بانویی باشد که هزار و اندی سال پیش در یک نیم روز ... بماند.
از ایران تا سوریه، از سوریه تا لبنان ؛ آن شب من «جهاد» را و مادر جهاد را باز هم از دریچهای دیگر شناختم ؛ این بار از زبان زنی که دلش میخواست مثل مادر جهاد باشد و فردای قیامت شرمنده بانویی نشود که هزار و اندی سال پیش در غروب عاشورا ...بماند
پرده سوم ؛ من و نجوا و جهاد
سِمَعِت عندکم خطار (میثم)، مُکان خالی ... درست یا غلط، برای نجوا فرستادم. شنیده بودم میهمان دارند.
دقایقی بعد جوابم را داد: « نور عیننا بالمشقة و التعب و الزحمه جاء الی لبنان. جهاد یفرح اللیله اکیدا. و یرحب به. مکانکم خالی»
خبر داشت که از اربعین به بعد، در حال یاد گرفتن زبان عربی هستم. عربی جواب میداد تا بیشتر یاد بگیرم. آن شب اما در همین حد میتوانستم نتایج تلاشم را بروز دهم! شنیده بودم «حاج میثم مطیعی» برای شرکت در مراسم سالگرد «جهاد مغنیه» به بیروت رفته است. دلم عجیب گرفته بود. «سیدکمیل باقرزاده» گفته بود که جهاد قبل از شهادتش دوست داشت حاج میثم در مراسم سالگرد حاج رضوان به لبنان برود و برایشان بخواند. به سید گفته بود حاج میثم مطیعی را برای مراسم سالگرد پدرم به لبنان بیاور، میخواهیم سنگ تمام بگذاریم. پسر دوستداشتنی سرزمین مقاومت، بالاخره به آرزویش رسید ولی در سالگرد شهادت خودش. میثم مطیعی به لبنان رفت تا در اولین سالگرد شهادت جهاد، بخواند و من شنیدم حاج میثم ما برای جهادِ محبوب نجوا و تمام نجواهای آزادیخواه دنیا، سنگ تمام گذاشته است. شنیدم جوانان لبنانی هم برای حاج میثم سنگ تمام گذاشتهاند و نجوا میگفت جای جهاد چقدر خالی بود. میگفت جهاد حتما خوشحال خواهد شد ولی من یقین دارم جهاد آن شب در مراسم سالگرد خودش، حتما آن جا بود ؛ شاید گوشهای از مسجد ایستاده بود و حاج میثم را نگاه میکرد و خوشامد میگفت. شاید هم میان جمعیت ایستاده بود و با حاجی همنوایی میکرد. نمیدانم ... شاید هم در گوش حاج میثم یواشکی میگفت: «کاش کمی زودتر آمده بودی» ... ایستاده بود با همان صورت مهربان که وقتی شکوفه لبخندهای آرامش بخشش بر صورت مثل ماهش گل میکرد، برق سفیدی دندانهای یکدست و مرتبش توی چشم میزد. دلت میخواست بخندد. دلت میخواست این لبخندها هیچ وقت تمام نشود. این لبخندها به خیلیها جان میداد و جهاد ؛ جان جوانان ایران و لبنان و سوریه و همه سرزمینهای اهل مقاومت، هفته پیش مهمان داشت ؛ میهمانی که منتظرش بود من دلم می خواست بگویم؛ جهاد جان! بلند شو ؛ حاج میثم آمده ؛ بلند شو پسر. تو که به استقبال رفتی، بدرقه یادت نرود. بگذار حاجی از سرزمین عشق و مقاومت برایمان عطرجهاد را سوغاتی بیاورد. ما اینجا دلمان برای تو تنگ شده ؛ برای خودت و لبخندهایت ...یک سال است نیستی و کسی نیست که کمی، حتی فقط کمی شبیه تو لبخند بزند ...