kayhan.ir

کد خبر: ۶۶۱۵۵
تاریخ انتشار : ۲۹ دی ۱۳۹۴ - ۱۸:۰۲
پرواز 655

طعم تلخ تبعیض(پاورقی)


صداي بم مردانه ديگري را مي‌شنوم كه مي‌گويد:
- همه ما مي‌دانيم كه تبعيض چه طعمي دارد. من ديده‌ام كه وقتي ما كار مي‌كنيم و عرق مي‌ريزيم‌، چطور ارباب‌هاي خارجي و اشراف‌زاده‌هاي نوكر صفت‌شان ثروتمان را مي‌خورند و به عيش‌شان مي‌رسند. آن‌ها هميشه با ما مثل برده رفتار مي‌كنند، ما پول و نفت و دارايي‌مان را مي‌دهيم و تحقير مي‌شويم‌. وقتي يك خارجي يا يك اشراف‌زاده را مي‌بينيم‌، بايد به‌خاطر بسپريم كه او! بله‌! او ولي‌نعمت آينده‌ من است‌! من از حالا بايد به او احترام بگذارم‌، او هم درست مثل يك ولي‌نعمت با ما رفتار مي‌كند. ما با ثروت خودمان كه هميشه مفت از چنگمان درآورده‌اند، اين ولي‌نعمت‌ها و اربابانشان را قدرتمند مي‌كنيم و با گفتن چشم قربان‌! بله قربان‌! هرچه شما بگوييد قربان‌! از او مي‌خواهيم كه بگذارد كفش‌هايش را واكس بزنيم‌، لباس پوشيدنش را تقليد كنيم و بگوييم كه اين فقط تويي كه مي‌داني آبي به قهوه‌اي نمي‌آيد و سرخابي به سبز! تو بگو، تو جناب كه سنگ ملي‌گراها را به سينه مي‌زني مگر اين آقايان كه داخل كشور من و با امكانات من و امثال من زندگي مي‌كنند، خارج از قانون وارد كشور من شده‌اند؟ آيا همين قانون نيست كه به آن‌ها اجازه مي‌دهد كه بر گرده‌هاي ما سوار شوند و آقايي كنند؟
صداي ديگري مي‌آيد كه‌:
- تو توده‌اي هستي‌!
- نه كه نيستم‌! آن‌ها هم از اين طرفي افتاده‌اند، از دولت خودمان و از حاميان آمريكايي و انگليسي‌اش خسته شده‌اند و نفرت دارند، به دامان كمونيست‌ها پناه آورده و سبزي روس‌ها را پاك مي‌كنند.
- آهان‌! از اين بچه مذهبي‌ها كه سنگ اسلام را به سينه مي‌زنند...
سرم به شدت درد مي‌كند و آرزو مي‌كنم كه مي‌توانستم و اراده مي‌كردم كه چيزي نشنوم و نمي‌شنيدم‌.
تكاني به بدنم مي‌دهم و همزمان ناله‌اي مي‌كنم‌، صداها مي‌افتد و يك نفر پچ‌پچ مي‌كند:
- تا مطمئن نشديم‌، هيچ‌كس آمار نمي‌دهد.
پلك‌هايم را از ميان خون دلمه بسته به زحمت باز مي‌كنم‌، تنم به شدت كوفته است‌. دقايقي طول مي‌كشد تا چشمانم به اتاق نيمه تاريك عادت كند، مطمئن مي‌شوم كه به سلول ديگري آورده شده‌ام‌.
احساس مي‌كنم صورتم به شدت ورم كرده‌، نمي‌دانم چه مدتي بيهوش بوده‌ام‌. يك نفر سرم را بلند مي‌كند و مقداري آب به حلقم مي‌ريزد. به نظرم پنجاه سالي دارد، پيراهن زندان به تن و عرقچين سفيدي بر سر دارد.
مرد زير سرم را مرتب مي‌كند مي‌گويد:
- آرام بچه‌ها! آرامتر!
و صداها براي لحظاتي خاموش مي‌شود و من بي‌آن كه بخواهم بدانم كجا هستم‌، چشمانم را دوباره مي‌بندم و مي‌انديشم كه خدا كند شيرين از آن خانه رفته باشد، خدا كند عليرضا برگردد، خدا كند مادرم چيزي از اين مسئله نشنود، خدا كند رضا هيچ‌وقت سر و كارش به اين‌جا نيفتد.
در همين حال و هوا هستم كه دستي تنه‌ام را مي‌گيرد و سرم را بالا مي‌آورد،از شدت درد جيغ كوتاهي مي‌كشم ودوباره بيهوش مي‌شوم‌.
نمي‌دانم چند ساعت توي بيهوشي بودم‌. وقتي به هوش مي‌آيم يك نفر سوپ بدمزه اما گرمي را به حلقم مي‌ريزد. دو روز است كه چيزي نخورده‌ام‌، در شرايط عادي مزه سوپ بايد حالم را به هم مي‌زد اما نه تنها حالم به هم نمي‌خورد بلكه بقيه سوپ را با ولع مي‌خورم‌، كم‌كم مي‌فهمم كه در يك سلول تنگ و در بين چهار زنداني سياسي هستم‌.