kayhan.ir

کد خبر: ۵۷۲۸۵
تاریخ انتشار : ۱۴ مهر ۱۳۹۴ - ۱۹:۴۲
هر شهروند یک اسلحه

قانونی که آمریکایی‌ها را از کودکی وحشی بار می‌آورد!(پاورقی)



Research@kayhan.ir
اما ارتش از هر کسی می‌تواند تفنگدار بسازد، حتی از آدم‌هایی که سلامت درست و حسابی ندارند، یا حتی مثل او که زن و بچه دارد.
بر روی تختش غلتی زد، نور قرمز چراغ روی صورت آکاردی افتاد.
«آکاردی! بیداری؟»
آکاردی شانه چپش را که رو به سقف بود، بالا انداخت و گفت:
«هم آره و هم نه!»
فیلیپ پرسید:
«نظرت درباره ماموریتمان چیست؟»
- تا این‌جا که مزخرف و خسته‌کننده!
گری‌نیم غلتی زد و حرف‌های آکاردی را تکرار کرد:
«خسته کننده و مزخرف!»
گری یک آمریکایی تگزاسی الاصل بود. جثه‌ای درشت و روی پلک‌هایش پف داشت و اگر آن دو شیار عمیق بین ابروهایش را می‌شد ندید گرفت، به نظر پسر جوانی را می‌مانست اما در واقع 34 سال داشت. او دوباره با ولع مشغول خواندن شد، بیچ از روی جلد زرد کتاب حدس زد که این کتاب، یکی از کتاب‌های مستهجنی است که در اردوگاه‌های نظامی فروخته می‌شود.
آکاردی ادامه داد:
«من هیچ علاقه‌ای به این ماموریت ندارم. از انتظار هم بیزارم و اصلا احساس خوبی ندارم، روز به روز هم اوضاع روحی‌ام بدتر می‌شود. از وقتی هم به کشتی پا گذاشته‌ایم، احساس دلشوره عجیبی دارم به نظرم...».
صدایش طنین ژرف و شومی داشت و کند و با لهجه حرف می‌زد.
فیلیپ حرفش را قطع کرد و گفت:
«بس کن آکاردی! «تو خیلی بدبینی، درست مثل اجداد یهودی‌ات حرف می‌زنی.»
گری نیم خیز سربلند کرد و گفت: «خفه شو فیلیپ! تو هم مثل سرگرد می‌مانی! تو هیچ چیزی از یهودی‌ها نمی‌دانی!»
بیچ غرولند کنان گفت:
«فیلیپ درست می‌گوید، همه‌تان خرافاتی هستید و قیل و قال زیادی می‌کنید!»
آکاردی با پادرمیانی گفت:
«پس کن بیچ! همه می‌دانند که تو با یهودی‌ها میانه خوبی نداری! این حرف را هم از روی کینه می‌گویی. من گفتم اصلا احساس خوبی ندارم، قضیه این بار از همیشه جدی‌تر است.»
فیلیپ با تفریح جواب داد:
«تو هم بس کن آکاردی! برای تو چه فرقی می‌کند بروی خلیج خوک‌ها، بروی کاسترو را ترور کنی یا چه می‌دانم هر کوفت دیگری! در هر حال کار ما جنگیدن است، نیامده‌ایم که تفریح کنیم!»
آکاردی لبخند اندوهگینی زد.
سرگرد صورتش را برگرداند و فکر کرد، در جوار این آدم‌ها یا سرانجام نوکرشان می‌شود، مثل نماینده‌های سنا و رئیس‌جمهور یا در لانه موشی که آن‌ها تعیین می‌کنند، زندگی می‌کند.
بوی نا، کابین را قبضه کرده بود.
بیچ پتو را روی صورتش کشید، نمی‌خواست فکر کند که چه روزی حمله می‌کنند، نه دوست داشت که به این مسئله فکر کند و نه دوست داشت به درستی و نادرستی مأموریتشان فکر کند، حتی نمی‌‌توانست به نطق روشنگرانه پدرش قبل از پیوستن به نظام فکر کند، تا آن جایی که به عقل او می‌رسید، نظام می‌توانست تا حد مرگ پدرش را ناراحت کند و این تاوان انتقامی بود که او بابت ترک مادرش پس می‌داد.
وقتی به خواب رفت، تقریبا ساعت سه صبح بود. کشتی هنوز روی آب دریا آرام آرام بالا و پایین می‌رفت و حرکت گهواره‌ای کشتی همه را سست و کرخت کرده بود. وقتی از خواب بیدار شد، فیلیپ روی تختش نشسته بود و تابیدن اولین پرتوهای خورشیدی را روی خلیج‌فارس از پنجره‌ کشتی تماشا می‌کرد. بیچ یک ربع دیگر روی تخت غلت زد، بعد بلند شد و کابین را ترک کرد، از راهرو گذشت و به توالت پشت کابین رفت. بعد دست و صورتش را شست و برگشت. حال و هوای فیلیپ نشان می‌داد که مسئله مهمی به ذهنش رسیده و سکوتش در این شرایط آزاردهنده بود.
بیچ صبر کرد تا بالاخره فیلیپ دهان باز کرد.
- می‌دانی سرگرد! من از خودم می‌پرسم چرا مذاکره برای نجات جان گروگان‌ها تا حالا بی‌نتیجه مانده؟ من فکر می‌کنم آن‌ها اصلا نمی‌خواهند که این مذاکره به نتیجه برسد، این قضیه یک جور توطئه علیه آمریکاست!
بیچ شگفت‌زده گفت:
«تو واقعا این طور فکر می‌کنی؟ فیلیپ عزیز! اگر این حرف را یک سرباز معمولی می‌گفت، این قدر تعجب نمی‌کردم توطئه یک جور بازی با کلمات است، از وقتی ما پا به ارتش گذاشته‌ایم مرتب خبر توطئه‌های خیالی علیه آمریکا را می‌شنویم، تو این حرف‌ها را باور می‌کنی؟! به نظر من همه این‌ها فقط بهانه است.»
نگاه خیره فیلیپ به او فهماند که او تنها کسی نیست که نفوذ کردن به درونش بسیار سخت و دست نیافتنی است. فیلیپ باورهای خودش را داشت.
اطلاعاتی که فیلیپ درباره گروگان‌ها داشت اغلب از روزنامه‌هایی به دست می‌آمد که ارتش در اختیارشان می‌گذاشت و این اطلاعات بیش از اطلاعاتی نبود که بین افسرها رد و بدل می‌شد. این روزنامه‌ها اغلب با رد مسئله جاسوسی، عقب‌نشینی رئیس‌جمهور را لطمه به غرور آمریکایی‌ها می‌دانستند و بیشترشان از رفتارهای بد و وضعیت نامطلوب گروگان‌ها خبر می‌دادند. آن‌ها مرتب از افتخارات داشته و نداشته‌ای حرف می‌زدند که خیلی از آمریکایی‌ها باور داشتند؛ دولت متمدن، حقوق‌بشر، دموکراسی و آزادی.
***
از وقتی بیچ با فیلیپ آشنا شده بود، اغلب از خود می‌پرسید:
«این فیلیپ چه جور آدمی است؟»
در طول چند سال که در ارتش بود، هیچوقت کسی ندیده که او با مافوق‌هایش مخالفت کند. در ارتش مافوق‌ها می‌توانند از مادون‌ها هر کسی را که بخواهند دوست داشته باشند اما مادون‌ها باید الزاما مطیع باشند و مافوق‌ها را حتی به ظاهر دوست داشته باشند و فیلیپ کسی نبود که هیچکدام از مافوق‌ها را دوست نداشته باشد ستوان فیلیپ مثل بسیاری از افسرها معمولا دو رو داشت، یک رو بسیار جدی و سخت‌گیر و روی دیگرش بسیار مهربان و چاپلوس که این دو هر کدام در جای خودش معمولا جواب می‌داد. همیشه در ده دقیقه اول آشنایی با اشخاص، آدم خوش‌مشربی به نظر می‌رسید و معمولا هم سعی می‌کرد آدم شوخ طبعی باشد اما بعد پرده‌ای از ظن و گمان در اطراف آدم‌ها می‌کشید. به نظر او هیچکس قابل اعتماد نبود و معمولا هم در برداشت‌هایش از دیگران تردید نمی‌کرد. برداشتی که بیچ می‌دانست شامل حال او هم می‌شود. برای همین هم می‌دانست حتی اگر فیلیپ‌ جایی از او حمایت کند، نه به خاطر حس دوستانه‌ای است که نسبت به او دارد، بلکه این حمایت بیشتر متوجه درجه سرگردی اوست.
***
کشتی هنوز در میان آب‌های ناآرام لنگر انداخته بود. چهار روز تمام افراد مدام با آب دریا بالا و پایین رفته بودند، ستوان گری با بی‌حوصلگی گفت:
«دلم برای ساحل لک زده، دل و روده‌ام از این آب به هم می‌خورد.»
فیلیپ در جواب فقط گفت:
«اوهوم!»
آکاردی غلتی روی تخت زد و گفت:
«نه تفریحی، نه گشتی، نه حتی یک زن خوشگل که دو ساعت سرت را گرم کند.»
بعد دستش را کنار گوش ستوان کرد و گفت:
«کاش چند روزی می‌رفتیم مرخصی!»
و با احساس شعف ادامه داد:
«شاهان عرب را عشق است!»
گری موذیانه لبخند زد و گفت:
«سرنوشت را چه دیدی!»
سرگرد نگاهش را از پنجره کابین گرفت و گفت:
«همه این‌ها به شرطی است که جان سالم به ‌در ببریم.»
سروان آکاردی خندید:
«من که خیال مردن ندارم، این‌ گری هم که جان سگ دارد، تا حالا به اندازه پنج سرباز تیر خورده اما همیشه جان سالم به در برده و شما دو نفر! اگر برنگشتید قول می‌دهیم به جایتان خوش بگذرانیم.»
ستوان گری عضلات دستش را منقبض کرد و گفت:
«چرا نمی‌گویی به اندازه پنج سرباز هم دشمن کشته‌ام.»
و بعد خنده بلندی سر داد.
فیلیپ با لحن خاصی گفت:
«می‌دانی گری، تو با آن دماغ دراز و چانه باریک و دهان‌گشاد در هر حال سمبل یک یهودی اصیل هستی.»
گری جواب داد:
«ولی فیلیپ! شرط می‌بندم تو با این قیافه از خود راضی‌ات هیچوقت مورد توجه زنی قرار نداشته‌ای! اما برعکس من زن‌های زیادی را در زندگی می‌شناسم.»
فیلیپ با خونسردی گفت:
«با این حال فکر نمی‌کنم هیچ زنی بتواند تو را دوست داشته باشد.»
گری به مسخره جواب داد:
«آخ! آخ! من دلم همیشه برای مردهایی به سادگی و ساده‌لوحی تو سوخته است. تو خوشحالی که زنی می‌گوید دوستت دارم اما خودت هم می‌دانی وقتی تو این‌جا وسط آتش و جنگ هستی، همان زن جایی در حال عیش و نوش است.»
فیلیپ با بی‌حوصلگی گفت:
«من اگر بدانم زنم چنین کاری می‌کند، دندانش‌هایش را خرد می‌کنم، زن من این کاره نیست.»
بعد صورتش را به سمت دریا برگرداند. در هرحال هر وقت بحث زن به میان می‌آمد، هم‌اتاقی‌ها خاطرات عیش و نوش‌هایشان گل می‌کرد و او اصلاً دل و دماغش را نداشت، با خودش فکر کرد:
«اصلاً بحث اینها چه دخلی به من دارد؟»
و سعی کرد چهره نوزاد کوچکی را تصور کند که تا حد زیادی می‌توانست شبیه او باشد اما دلش از حرف‌های گری بد جوری آشوب بود.
هر شهروند یک اسلحه
تیم سالیوان از میان ردیف ننوهای آویخته به آرامی گذشت، زیر نور کمرنگ چراغ‌ها، از میان کوله‌پشتی‌ها و وسایل دیگر سربازها به سختی راهش را به طرف پله‌ها پیدا کرد، هوا مانده و بوی ترشیدگی می‌داد، دو نفر روی ننوهای ردیف آخر از سمت چپ آرام باهم پچ‌پچ می‌کردند؛ فالوی و رابرت.
تیم با خودش زمزمه کرد:
«لعنت به این شانس».
هیچ خوش نداشت لااقل در این لحظه با رابرت روبه‌رو شود. با این حال مجبور بود برای رسیدن به عرشه کشتی از کنارشان عبور کند.
«آهای پسر! بذار برسیم، بعد خودت را خراب کن!»
رابرت همیشه همین‌طور بود. صدایش طعنه و گزندگی بدی داشت. از رنج و ترس دیگران لذت خاصی می‌برد. فالوی خندید، زیر نور زرد رنگ چراغ دندان‌هایش به قهوه‌ای می‌زد. تیم بی‌اعتنا گذشت و زیرلب غر نامفهومی زد. می‌دانست که به هرحال هیچوقت نباید با این دو درافتاد. خوی وحشی رابرت می‌توانست همیشه کار دستش بدهد. رابرت می‌توانست به راحتی بریدن سر یک مرغ، سر هر آدمی را ببرد. کافی بود کینه‌اش را به دل بگیرد. بعد یک شب توی تاریکی دخلش می‌آمد. تازه رابرت تنها نبود، فالوی هم بود. دسته‌ای از سربازان، به خصوص بازمانده‌های ویتنام هم سخت به او وفادار بودند. تازه ضعیف‌‌ترها هم بودند که دوست داشتند به هر ترتیبی حمایت آن دو را داشته باشند. رابرت و فالوی از نظر رفتاری سخت به هم شباهت داشتند اما به جز شباهت رفتاری هیچ شباهتی در ظاهر این دو وجود نداشت. رابرت اهل جنوب کالیفرنیا، پسر یک خانواده روستایی، تنومند با چشم‌ها و پوستی قهوه‌ای بود. موهای مجعدش به صورت پهن‌اش می‌آمد، چشم‌هایش هیچوقت ساکن نبود و هرگز آرام نمی‌گرفت، شاید از اقبال بدش بود که وقتی فقط 12 سال داشت با حقوق شهروندای‌اش آشنا شد، حقوقی که قانون ایالات متحده برای هر شهروند آمریکایی قائل شده بود. قانونی که پیرمردهای سفیدپوست‌ از خود به جا گذاشته بودند و تقریبا همه آمریکایی‌ها از آن تبعیت می‌کردند:
«هر شهروندی می‌تواند یک اسلحه داشته باشد»
رابرت به جرم کشیدن اسلحه دزدی به روی یکی از پسر بچه‌ها در همان سن کم از مدرسه اخراج شد و وقتی بزرگ‌تر شد فهمید که هرگز چیزی نخواهدشد، چون دبیرستان را تمام نکرده بود. وقتی وارد ارتش شد، خیلی جوان بود.
به سرهنگ چارلی به شدت وفادار بود و شاید در دنیا چارلی تنها چیزی بود که برای او اهمیت داشت و دلیلش را هیچ‌کس نمی‌دانست. اما فالوی یک سرباز ویتنامی الاصل بود و ویتنامی بودن او چیز تازه‌ای نبود. دسته نورآبی‌ها گروه ویژه‌ای بودند که بعضی از سربازانش را مزدوران ویتنامی، کامبوجی و چینی‌ها تشکیل می‌دادند و فالوی یکی از بازماندگان آن گروه بود که با وجود تعداد زیاد داوطلبان آمریکایی، باز هم به لطف چارلی در دسته ماندگار شده بود.