روایتی داستانی از شکست عملیات پنجه عقاب در صحرای طبس
مأموریت ویژه برای جنایتکارانی که متخصص کارهای کثیف بودند!(پاورقی)
تالیف:پروین نخعی مقدم
نقشه بزرگ حمله را میشد تا روز عملیات از سایر افراد - اگرچه همه تا حد زیادی مورد اعتماد سرهنگ بودند - پنهان کرد اما ساختمان بزرگ سفارت آمریکا که در دل منطقه عملیاتی آریزونا برای تمرین ساخته شده بود، میتوانست نقشه را لو دهد؛ چیزی که تا حد زیادی مایه نگرانی ژنرال وات فرمانده کل عملیات میشد.
در اتاق مخصوص جنگ، سرهنگ همه جزییات نقشه را برای چندمین بار با ژنرال در میان گذاشت. سرهنگ امیدوارانه انگشتش را روی نقطهای از نقشه گذاشت و گفت:
«امجدیه!»
ضربدر بزرگ روی نقشه برای او و ژنرال مفهوم خاصی داشت.
«اکنون فرصتی پیش آمده تا اقتدار دوباره آمریکا را به دنیا نشان دهیم.»
سرهنگ ادامه داد:
«ما بزرگترین کار زندگیمان را در پیش داریم!»
ژنرال به آرامی از روی صندلیاش بلند شد، متفکرانه به سرهنگ نگاه کرد و گفت:
«امیدوارم که این نقشه تا آخر همین طور پیش برود.»
مکثی کرد و چشمانش را از پنجره رو به ساختمان سفارت تنگ کرد:
«سرهنگ! این عملیات یعنی اعتبار ما در خاورمیانه و دنیا!»
سرهنگ لبخندی زد و گفت:
«اگر اسرائيلیها از عهده عملیات انتبه (۱۲) برآمدند ما هم بر میآییم.»
لحن سرهنگ مطمئن بود، با این حال ژنرال با تردید گفت:
«چارلی! فراموش نکن که ایران یک کشور آفریقایی نیست.»
سرهنگ بیاعتنا زمزمه کرد:
«انتبه!»
در چشمانش برق خاصی بود.
«به شما اطمینان میدهم که عملیات پنجه عقاب هم میشود شاهکار آمریکاییها.»
ژنرال سر تکان داد اما چشمانش به وضوح تردیدش را لو میداد اما در چشمهای سرهنگ چیز دیگری بود. نوعی اعتماد به نفس همراه با بیرحمی، هیچکس بهتر از افراد نورآبی با این نگاه آشنا نبود و حالا ژنرال هم این نگاه بیرحم را خوب حس میکرد. با خودش گفت:
«بعید میدانم چیزی جلودار او باشد.»
***
هر روز صبح دسته نورآبی پیش از تمرین، وسط حیاط پادگان به خط میشدند و سرهنگ با نظم و وسواس مخصوص نظامیها دسته را بازبینی میکرد، خشم و صدای بیرحم او همیشه ترسناک بود:
«آهای گری چه مرگت شده؟ میخواهی بفرستمت توی خوکدونی!»
بیشتر افراد از نگاه کردن مستقیم به چشمهایش ابا داشتند، این چشمها همیشه همین حالت را داشت؛ خالی از هر احساسی، نگاهی که شاید حاصل کارش بود.
سرهنگ سالها فرمانده آنها بود. نیروی ویژهای که خطرناکترین و ناامیدانهترین مأموریتها به آنها محول میشد. همه افراد میدانستند که هر اتفاقی بیفتد نه افتخاری نصیبشان میشود و نه درجه و مقامی. عملیات گروه ویژه همیشه آنقدر محرمانه بود که امیدی حتی برای برجای ماندن خاطرات هم نبود؛ کارهای کثیف که حتی در ستون حوادث روزنامهها هم نوشته نمیشود، چه برسد به تاریخ. افراد سرهنگ او را چارلی صدا میکردند. چارلی با دو متر قد و سری تراشیده در انجام وظایفش کاملا بیتزلزل بود. با قاطعیت حرف میزد و گاهی هم به حکم وظیفه مانند یک نظامی کم سواد سخن میگفت. چارلی در ویتنام فرماندهی گروه «پروژه دلتا» را برعهده داشت. این گروه فوق سری از میان نیروهای ویژه انتخاب و با بودجه سازمان سیا نگهداری میشد. وظیفه افراد چارلی همیشه عملیاتهای فوقالعاده بود و افرادش را غالبا مزدوران ویتنامی، کامبوجی و چینی تشکیل میدادند، افرادی با سرگذشت بسیار درخشان!
بعد از آن، تشکیل و فرماندهی نیروی ویژهای با 250 تا 300 نفر به او واگذار شد. این گروه «نورآبی» نامیده شد. تصمیم به تشکیل گروه مربوط میشد به زمان عملیات گروه آلمانی «کله چرمیها» در فرودگاه موگادیشو (سال 1977). در آن زمان، آمریکاییها به این نتیجه رسیدند که برای مقابله با اقدامات تروریستی و انجام ماموریتهای ویژه، تشکیل نیروی ضربتی ویژهای ضروری است و سرانجام این وظیفه به «سرهنگ چارلی بکویث» داده شد، بکویث از بین داوطلبان نیروهای مختلف افرادی را دستچین کرد. وظیفه بکویث تبدیل این نیروها به «حیوانات جنگی» بود. آنها باید به انجام هر کاری قادر باشند و توانایی استفاده از هر سلاحی را داشته باشند. این کلاه سبزهای به توان دو از تعلیم مربیان سرشناس مثل مشاورین «اس.آ.اس» هنگ ویژه نیروی هوایی انگلیس که علیه ایرلند شمالی به کار گرفته شد، مربیان کماندوهای اسرائيلی، مبتکران گروه «ج.ا.ج9» یا مرزبانان آلمان فدرال برخوردار شدند.
پس از چند روز تمرین مداوم و ماندن در یک وضعیت، سرهنگ تصمیم گرفت برای تقویت روحیه افراد، نقشه حمله را کمی تغییر دهد، خواه ناخواه از نقشههای دیکته شده خوشش نمیآمد، تاکتیکهایی که در مواقع ضروری به کار برده بود، به نظر خودش همیشه سنجیده و زیرکانه بود اما توقف طولانی بر روی یک تمرین خاص میتوانست نتیجه معکوس بدهد، به نظر او به هر حال افراد نباید به یک کار و یک جا ماندن عادت کنند.
افسرهای دستهاش به خوبی انجام وظیفه میکردند و عملیات را هر روز دقیقتر از قبل اجرا میکردند. با این حال سرهنگ میترسید که نیروهایش در آریزونا و جزیره دیهگوگارسیا به تنبلی علاجناپذیری دچار شوند. بعد از چند روز، عملیات تقریبا یکنواخت شده بود.
افراد هر شب به عزم نبرد از خوابگاهها خارج میشدند و حمله به ساختمان سفارت را که به اعتقاد سرهنگ لزومش حتمی بود، انجام میدادند. طی چند روز اولیه همه افراد با جزییات ساختمان آشنا شدند. راههای ورود و خروج، موقعیت اتاقها، انواع دستگیرهها و قفل درها، مشخصات تاسیسات برق و آب و شوفاژ و تلفن.
بخشی از کار مثل نصب دستگاههای پخش گاز بیهوشی توسط نیروهای نفوذی در داخل سفارت انجام میشد و بخشی توسط تفنگداران نیروی دریایی که البته این دو بخش اصلا خوشایند سرهنگ نبود. تا آنجا که به او ربط داشت و او میتوانست به عملیات اطمینان داشته باشد، جایی بود که دستهاش در آن دخیل بودند اما چارهای نبود. سرهنگ در انتخاب دسته اصلی که مامور حمله به سفارت بودند، وسواس خاصی به خرج داده بود. تقریبا بیشتر افراد خصوصیات بدنی و نژادی مدیترانهای داشتند و در عین حال به طرز بیرحمانهای قادر بودند که افراد غیرمسلح را در هر شرایطی، کمتر از چند ثانیه به قتل برسانند. چیزی که به نظر سرهنگ شجاعت نظامی میآمد، به تعریف خیلیها جنایت محسوب میشد اما این اصلا مهم نبود. به اعتقاد سرهنگ شیوه روانشناسی ستوان توماس نرات(۱۳) روی این دسته بسیار موثرتر از تفنگداران دریایی بود. دسته او از پس خیلی از ماموریتها برآمده بود اما در هر حال مسئله شکست را هم باید در نظر میگرفت، اگرچه که حافظه تاریخی آمریکاییها خیلی قوی نبود، انگار آنها ملتی بودند که زودتر از دیگران شکستها را فراموش میکردند. اما پیروزی در این ماموریت مثل همیشه حس غرور همه را راضی میکرد و این نهایت خواسته سرهنگ بود. تمرین عملیات، هر شب در دو ساختمان شبیهسازی شده انجام میشد. ساختمان وزارت امور خارجه ایران و ساختمان سفارت آمریکا. طبق گزارش ماموران سیا، گروگانهای آمریکایی در این دو ساختمان نگهداری میشدند. در صحت گفته منابع سیا شکی نبود، گزارش ماموران صلیب سرخ هم که به تازگی با گروگانها دیدار کرده بودند، این مطلب را تایید میکرد.
هر شب محوطه تمرین پر بود از کامیون و بالگرد و تجهیزات. سرهنگ به واسطه شم نظامیگریاش فهمیده بود که بردن این همه تجهیزات به خاک ایران با وجود آن همه رادار، جنگنده و امکانات نظامی غیرممکن است؛ مگر اینکه بخشی از تجهیزات به غیر از مسیر هوایی به دستشان میرسید، حتما آنها دوستانی در ایران خواهند داشت.
عملیات شبانه در ساختمان وزارت خارجه بیش از حد تصور ساده به نظر میآمد. نورآبیها در یک حمله غافلگیرانه نگهبانها را بیهوش و خفه میکردند و سه گروگان را به ورزشگاه فرضی امجدیه جایی که بالگردهای روشن منتظرشان بود، میبردند. نبرد اصلی اما پیچیدهتر و تا حدی متکی به عوامل داخلی بود. انفجار کپسولهای بیهوشی در ساختمان سفارت، کشتن نگهبانها، حمل گروگانهای بیهوش به کامیونها و بعد هم حرکت به سمت بالگردها. در همه این مراحل کماندوها لباس سربازان ارتش و پاسداران ایرانی را به تن داشتند که همین مسئله کنترل شرایط را برایشان آسان میکرد. با این حال سرهنگ میدانست عبور از خاک چندصد کیلومتری ایران، با وجود جنگندههای فانتوم و F-4 بسیار دشوارتر از خود عملیات است. با این حال دوست نداشت تا وقتی که شرایط پیش نیامده، به این مسئله فکر کند. به علاوه به نظر او اگر کاخ سفید دستور این آمادهباش را داده است، حتما به مشکل فرار هم فکر میکند. فعلا وظیفه او و دستهاش انجام موفقیتآمیز حمله بود.
در هر حال با شرایطی که در آن قرار داشت، وضع خیلی مطلوب سرهنگ چارلی نبود. چارلی به واسطه ذهنیت و آشنایی که با روحیه سربازها داشت این توقف را باعث انحطاط میدید. او میترسید مبادا توقفهای طولانی در یک نقطه باعث شود که سربازها به یک منطقه خو بگیرند و دوم احساس امنیت آنها را از خطر ریسک کردن بترساند و این دو به اعتقاد سرهنگ برای نورآبیها سمی مهلک بود.
آن وقت در اتاق مخصوصاش مینشست و به عواقب این یکجانشینی کماندوها فکر میکرد. او دسته را در ذهن خود مجسم میکرد که با شکمهای سیر در لانههایشان آرمیدهاند و حتی گاهی نسبت به او که ولینعمت آنهاست پارس میکنند.
هر روز که بدون دستور جدیدی سپری میشد، سربازها بیخیالتر میشدند و سختگیری سرهنگ هم موقتا کاری از پیش نمیبرد.
زمستان در حال تمام شدن بود اما هوای ماه مارس هنوز سرمای کشندهای داشت. سرهنگ به امید شنیدن دستوری جدید روز هشتم مارس را هم تا اتاق بیسیم طی کرد. این روزها با دیدن سربازهایی که در نظرش میرفتند تا به جانورانی بیآزار تبدیل شوند، غالبا زانوهایش از فرط خشم منقبض بود:
«ترسوهای بزدل، معطل چه هستید؟»
سرهنگ این کمکاری را از چشم سیاستمدارها میدید. به نظر او همه سیاستمدارها مثل هم بودند، یا لااقل سه چهارم سیاستمدارانی که او میشناخت از قماش ترسوها بودند. بدبختی هم اینجا بود که فعلا هم کاری از دستش برنمیآمد. هر روز مطالبات جدیدی از سوی درجهدارها به اتاقش میرسید، سرهنگ به خودش میگفت:
«پدرسوختهها! خیال میکنند ارتش، خانه خودشان است که دستور میدهند.»
باید انضباط را در سراسر دسته به نحو شدیدی برقرار میکرد، اگر افراد در رفاه فرو میرفتند، تمرد رواج پیدا میکرد. سرهنگ میدانست که اگر این دسته خیلی زود تکان نخورد، همه زحماتش به هدر خواهد رفت.
* * *
از وقتی بورگه و ویالون به طور پنهانی مامور کاخ سفید شده بودند، همگی در انتظار خبر امیدوارکنندهای از ایران بودند، بورگه اگرچه قرار بود شکایتهای ایران را مطرح کند اما در عمل به جز طرح شکایت از شاه به ژنرال توریخوس و تقاضای برگرداندن شاه به ایران کاری انجام نداده بود.
پاسخ توریخوس هم به ظاهر موافقت با بازداشت شاه بود اما کارتر میدانست که ژنرال هرگز چنین کاری نخواهد کرد. البته این را هم میدانست که دست به بازیای زده که میتوانست عواقب خطرناکی داشته باشد که کمترین آن، ترس خود شاه از تحویلش به ایرانیها بود.
تلفنها و شکایتهایی که از طرف شاه به واشنگتن میرسید، نشانههایی از این ترس بود. اگر شاه تصمیم میگرفت که به آمریکا برگردد، مشکلات کماکان در رابطه با گروگانها به قوت خود باقی میماند.
اکنون فرانسویها به واشنگتن آمده بودند. بورگه و ویالون برای اولین بار در کاخ سفید حاضر میشدند و برای همین هم تا دقایقی شیفته و مجذوب کاخ شده بودند.
همیلتون بعد از اینکه بخشهایی از ساختمان قدیمی کاخ را به آنها نشان داد، آنها را به اتاق خودش برد.
بورگه کیف چرمی بزرگ و مندرسی به همراه داشت. آن را باز کرد، و بعد از اینکه حجمی از کاغذها و یادداشتهایش را روی میز گذاشت، نوار کاستی را از ته کیف بیرون کشید.
بعد لبخندزنان رو به همیلتون کرد و گفت:
- هکتور و من این تحفه را از ایران آوردهایم.
روی نوار مطالبی نوشته شده بود که همیلتون خیال کرد، به خط عربی است. اما در واقع به فارسی نوشته بود.
«متشکرم، اما این چه نواریست؟»
بورگه مغرورانه گفت:
- نواری از یک جلسه خاص مربوط به دیدار شورای انقلاب با دبیرکل سازمان ملل.
نمیشد منکر شد که همیلتون از شنیدن این مطلب شوکه شده بود. اگر این دو نفر میتوانستند نواری از مکالمات خصوصی شورای انقلاب در اختیار داشته باشند، یعنی اینکه آنها میتوانستند به دوستانشان در ایران اعتماد کنند.
در همین وقت منشی دفترش، الینور، با رونوشت تلگرافی که از اتاق «وضعیت ویژه» مخابره شده بود، وارد دفتر شد. نتایج اولیه انتخابات رئیسجمهور ایران نشان میداد که وزیر خارجه دولت قبلی مهندس بازرگان که در فرانسه درس خوانده بود یعنی بنیصدر از دیگران پیشی گرفته و به احتمال زیاد اولین رئیسجمهور ایران میشد.
بورگه گفت:
- اگر قطبزاده انتخاب میشد، بهتر بود. اما انتخاب بنیصدر هم چندان بد نیست. او قبلا به طور علنی خواستار آزادی گروگانها شده است و اعتقاد دارد که این کار به زیان انقلاب است اما مسئله این است که او به حد کافی قدرتمند نیست و از مهارتها و تجربههای لازم برای حکومت به نحو موثری بیبهره است.
ویالون اضافه کرد:
- بنیصدر و قطبزاده رقیب هم هستند اما اگر بنیصدر پیروز شود، ابقای قطبزاده در پست وزارت خارجه برای ما بااهمیت است. هرچند این شکست برای صادق بسیار ناگوار است چرا که او مغرور است. زمانی که در پاریس به سر میبرد، بنیصدر یکی از زیردستانش بود. آن هم زیردستی نه چندان بااهمیت! حتما وقتی به تهران بازگشتیم باید وقت زیادی را صرف تقویت روحیه صادق بکنیم.
۱۲- عملیات انتبه به دستور «شیمون پرز» رهبر صهیونیستهای افراطی اسرائیل انجام شد. این عملیات به قولی شاهکار اسرائیلیهاست. این عملیات به نجات 101 گروگان در فرودگاه اوگاندا انجامید و روزنامه «پراودا» آن را هجوم دزدها به شیوه گانگسترها خواند.
۱۳- برای اطلاعات بیشتر به ضمیمه شماره 1 مراجعه شود.
نقشه بزرگ حمله را میشد تا روز عملیات از سایر افراد - اگرچه همه تا حد زیادی مورد اعتماد سرهنگ بودند - پنهان کرد اما ساختمان بزرگ سفارت آمریکا که در دل منطقه عملیاتی آریزونا برای تمرین ساخته شده بود، میتوانست نقشه را لو دهد؛ چیزی که تا حد زیادی مایه نگرانی ژنرال وات فرمانده کل عملیات میشد.
در اتاق مخصوص جنگ، سرهنگ همه جزییات نقشه را برای چندمین بار با ژنرال در میان گذاشت. سرهنگ امیدوارانه انگشتش را روی نقطهای از نقشه گذاشت و گفت:
«امجدیه!»
ضربدر بزرگ روی نقشه برای او و ژنرال مفهوم خاصی داشت.
«اکنون فرصتی پیش آمده تا اقتدار دوباره آمریکا را به دنیا نشان دهیم.»
سرهنگ ادامه داد:
«ما بزرگترین کار زندگیمان را در پیش داریم!»
ژنرال به آرامی از روی صندلیاش بلند شد، متفکرانه به سرهنگ نگاه کرد و گفت:
«امیدوارم که این نقشه تا آخر همین طور پیش برود.»
مکثی کرد و چشمانش را از پنجره رو به ساختمان سفارت تنگ کرد:
«سرهنگ! این عملیات یعنی اعتبار ما در خاورمیانه و دنیا!»
سرهنگ لبخندی زد و گفت:
«اگر اسرائيلیها از عهده عملیات انتبه (۱۲) برآمدند ما هم بر میآییم.»
لحن سرهنگ مطمئن بود، با این حال ژنرال با تردید گفت:
«چارلی! فراموش نکن که ایران یک کشور آفریقایی نیست.»
سرهنگ بیاعتنا زمزمه کرد:
«انتبه!»
در چشمانش برق خاصی بود.
«به شما اطمینان میدهم که عملیات پنجه عقاب هم میشود شاهکار آمریکاییها.»
ژنرال سر تکان داد اما چشمانش به وضوح تردیدش را لو میداد اما در چشمهای سرهنگ چیز دیگری بود. نوعی اعتماد به نفس همراه با بیرحمی، هیچکس بهتر از افراد نورآبی با این نگاه آشنا نبود و حالا ژنرال هم این نگاه بیرحم را خوب حس میکرد. با خودش گفت:
«بعید میدانم چیزی جلودار او باشد.»
***
هر روز صبح دسته نورآبی پیش از تمرین، وسط حیاط پادگان به خط میشدند و سرهنگ با نظم و وسواس مخصوص نظامیها دسته را بازبینی میکرد، خشم و صدای بیرحم او همیشه ترسناک بود:
«آهای گری چه مرگت شده؟ میخواهی بفرستمت توی خوکدونی!»
بیشتر افراد از نگاه کردن مستقیم به چشمهایش ابا داشتند، این چشمها همیشه همین حالت را داشت؛ خالی از هر احساسی، نگاهی که شاید حاصل کارش بود.
سرهنگ سالها فرمانده آنها بود. نیروی ویژهای که خطرناکترین و ناامیدانهترین مأموریتها به آنها محول میشد. همه افراد میدانستند که هر اتفاقی بیفتد نه افتخاری نصیبشان میشود و نه درجه و مقامی. عملیات گروه ویژه همیشه آنقدر محرمانه بود که امیدی حتی برای برجای ماندن خاطرات هم نبود؛ کارهای کثیف که حتی در ستون حوادث روزنامهها هم نوشته نمیشود، چه برسد به تاریخ. افراد سرهنگ او را چارلی صدا میکردند. چارلی با دو متر قد و سری تراشیده در انجام وظایفش کاملا بیتزلزل بود. با قاطعیت حرف میزد و گاهی هم به حکم وظیفه مانند یک نظامی کم سواد سخن میگفت. چارلی در ویتنام فرماندهی گروه «پروژه دلتا» را برعهده داشت. این گروه فوق سری از میان نیروهای ویژه انتخاب و با بودجه سازمان سیا نگهداری میشد. وظیفه افراد چارلی همیشه عملیاتهای فوقالعاده بود و افرادش را غالبا مزدوران ویتنامی، کامبوجی و چینی تشکیل میدادند، افرادی با سرگذشت بسیار درخشان!
بعد از آن، تشکیل و فرماندهی نیروی ویژهای با 250 تا 300 نفر به او واگذار شد. این گروه «نورآبی» نامیده شد. تصمیم به تشکیل گروه مربوط میشد به زمان عملیات گروه آلمانی «کله چرمیها» در فرودگاه موگادیشو (سال 1977). در آن زمان، آمریکاییها به این نتیجه رسیدند که برای مقابله با اقدامات تروریستی و انجام ماموریتهای ویژه، تشکیل نیروی ضربتی ویژهای ضروری است و سرانجام این وظیفه به «سرهنگ چارلی بکویث» داده شد، بکویث از بین داوطلبان نیروهای مختلف افرادی را دستچین کرد. وظیفه بکویث تبدیل این نیروها به «حیوانات جنگی» بود. آنها باید به انجام هر کاری قادر باشند و توانایی استفاده از هر سلاحی را داشته باشند. این کلاه سبزهای به توان دو از تعلیم مربیان سرشناس مثل مشاورین «اس.آ.اس» هنگ ویژه نیروی هوایی انگلیس که علیه ایرلند شمالی به کار گرفته شد، مربیان کماندوهای اسرائيلی، مبتکران گروه «ج.ا.ج9» یا مرزبانان آلمان فدرال برخوردار شدند.
پس از چند روز تمرین مداوم و ماندن در یک وضعیت، سرهنگ تصمیم گرفت برای تقویت روحیه افراد، نقشه حمله را کمی تغییر دهد، خواه ناخواه از نقشههای دیکته شده خوشش نمیآمد، تاکتیکهایی که در مواقع ضروری به کار برده بود، به نظر خودش همیشه سنجیده و زیرکانه بود اما توقف طولانی بر روی یک تمرین خاص میتوانست نتیجه معکوس بدهد، به نظر او به هر حال افراد نباید به یک کار و یک جا ماندن عادت کنند.
افسرهای دستهاش به خوبی انجام وظیفه میکردند و عملیات را هر روز دقیقتر از قبل اجرا میکردند. با این حال سرهنگ میترسید که نیروهایش در آریزونا و جزیره دیهگوگارسیا به تنبلی علاجناپذیری دچار شوند. بعد از چند روز، عملیات تقریبا یکنواخت شده بود.
افراد هر شب به عزم نبرد از خوابگاهها خارج میشدند و حمله به ساختمان سفارت را که به اعتقاد سرهنگ لزومش حتمی بود، انجام میدادند. طی چند روز اولیه همه افراد با جزییات ساختمان آشنا شدند. راههای ورود و خروج، موقعیت اتاقها، انواع دستگیرهها و قفل درها، مشخصات تاسیسات برق و آب و شوفاژ و تلفن.
بخشی از کار مثل نصب دستگاههای پخش گاز بیهوشی توسط نیروهای نفوذی در داخل سفارت انجام میشد و بخشی توسط تفنگداران نیروی دریایی که البته این دو بخش اصلا خوشایند سرهنگ نبود. تا آنجا که به او ربط داشت و او میتوانست به عملیات اطمینان داشته باشد، جایی بود که دستهاش در آن دخیل بودند اما چارهای نبود. سرهنگ در انتخاب دسته اصلی که مامور حمله به سفارت بودند، وسواس خاصی به خرج داده بود. تقریبا بیشتر افراد خصوصیات بدنی و نژادی مدیترانهای داشتند و در عین حال به طرز بیرحمانهای قادر بودند که افراد غیرمسلح را در هر شرایطی، کمتر از چند ثانیه به قتل برسانند. چیزی که به نظر سرهنگ شجاعت نظامی میآمد، به تعریف خیلیها جنایت محسوب میشد اما این اصلا مهم نبود. به اعتقاد سرهنگ شیوه روانشناسی ستوان توماس نرات(۱۳) روی این دسته بسیار موثرتر از تفنگداران دریایی بود. دسته او از پس خیلی از ماموریتها برآمده بود اما در هر حال مسئله شکست را هم باید در نظر میگرفت، اگرچه که حافظه تاریخی آمریکاییها خیلی قوی نبود، انگار آنها ملتی بودند که زودتر از دیگران شکستها را فراموش میکردند. اما پیروزی در این ماموریت مثل همیشه حس غرور همه را راضی میکرد و این نهایت خواسته سرهنگ بود. تمرین عملیات، هر شب در دو ساختمان شبیهسازی شده انجام میشد. ساختمان وزارت امور خارجه ایران و ساختمان سفارت آمریکا. طبق گزارش ماموران سیا، گروگانهای آمریکایی در این دو ساختمان نگهداری میشدند. در صحت گفته منابع سیا شکی نبود، گزارش ماموران صلیب سرخ هم که به تازگی با گروگانها دیدار کرده بودند، این مطلب را تایید میکرد.
هر شب محوطه تمرین پر بود از کامیون و بالگرد و تجهیزات. سرهنگ به واسطه شم نظامیگریاش فهمیده بود که بردن این همه تجهیزات به خاک ایران با وجود آن همه رادار، جنگنده و امکانات نظامی غیرممکن است؛ مگر اینکه بخشی از تجهیزات به غیر از مسیر هوایی به دستشان میرسید، حتما آنها دوستانی در ایران خواهند داشت.
عملیات شبانه در ساختمان وزارت خارجه بیش از حد تصور ساده به نظر میآمد. نورآبیها در یک حمله غافلگیرانه نگهبانها را بیهوش و خفه میکردند و سه گروگان را به ورزشگاه فرضی امجدیه جایی که بالگردهای روشن منتظرشان بود، میبردند. نبرد اصلی اما پیچیدهتر و تا حدی متکی به عوامل داخلی بود. انفجار کپسولهای بیهوشی در ساختمان سفارت، کشتن نگهبانها، حمل گروگانهای بیهوش به کامیونها و بعد هم حرکت به سمت بالگردها. در همه این مراحل کماندوها لباس سربازان ارتش و پاسداران ایرانی را به تن داشتند که همین مسئله کنترل شرایط را برایشان آسان میکرد. با این حال سرهنگ میدانست عبور از خاک چندصد کیلومتری ایران، با وجود جنگندههای فانتوم و F-4 بسیار دشوارتر از خود عملیات است. با این حال دوست نداشت تا وقتی که شرایط پیش نیامده، به این مسئله فکر کند. به علاوه به نظر او اگر کاخ سفید دستور این آمادهباش را داده است، حتما به مشکل فرار هم فکر میکند. فعلا وظیفه او و دستهاش انجام موفقیتآمیز حمله بود.
در هر حال با شرایطی که در آن قرار داشت، وضع خیلی مطلوب سرهنگ چارلی نبود. چارلی به واسطه ذهنیت و آشنایی که با روحیه سربازها داشت این توقف را باعث انحطاط میدید. او میترسید مبادا توقفهای طولانی در یک نقطه باعث شود که سربازها به یک منطقه خو بگیرند و دوم احساس امنیت آنها را از خطر ریسک کردن بترساند و این دو به اعتقاد سرهنگ برای نورآبیها سمی مهلک بود.
آن وقت در اتاق مخصوصاش مینشست و به عواقب این یکجانشینی کماندوها فکر میکرد. او دسته را در ذهن خود مجسم میکرد که با شکمهای سیر در لانههایشان آرمیدهاند و حتی گاهی نسبت به او که ولینعمت آنهاست پارس میکنند.
هر روز که بدون دستور جدیدی سپری میشد، سربازها بیخیالتر میشدند و سختگیری سرهنگ هم موقتا کاری از پیش نمیبرد.
زمستان در حال تمام شدن بود اما هوای ماه مارس هنوز سرمای کشندهای داشت. سرهنگ به امید شنیدن دستوری جدید روز هشتم مارس را هم تا اتاق بیسیم طی کرد. این روزها با دیدن سربازهایی که در نظرش میرفتند تا به جانورانی بیآزار تبدیل شوند، غالبا زانوهایش از فرط خشم منقبض بود:
«ترسوهای بزدل، معطل چه هستید؟»
سرهنگ این کمکاری را از چشم سیاستمدارها میدید. به نظر او همه سیاستمدارها مثل هم بودند، یا لااقل سه چهارم سیاستمدارانی که او میشناخت از قماش ترسوها بودند. بدبختی هم اینجا بود که فعلا هم کاری از دستش برنمیآمد. هر روز مطالبات جدیدی از سوی درجهدارها به اتاقش میرسید، سرهنگ به خودش میگفت:
«پدرسوختهها! خیال میکنند ارتش، خانه خودشان است که دستور میدهند.»
باید انضباط را در سراسر دسته به نحو شدیدی برقرار میکرد، اگر افراد در رفاه فرو میرفتند، تمرد رواج پیدا میکرد. سرهنگ میدانست که اگر این دسته خیلی زود تکان نخورد، همه زحماتش به هدر خواهد رفت.
* * *
از وقتی بورگه و ویالون به طور پنهانی مامور کاخ سفید شده بودند، همگی در انتظار خبر امیدوارکنندهای از ایران بودند، بورگه اگرچه قرار بود شکایتهای ایران را مطرح کند اما در عمل به جز طرح شکایت از شاه به ژنرال توریخوس و تقاضای برگرداندن شاه به ایران کاری انجام نداده بود.
پاسخ توریخوس هم به ظاهر موافقت با بازداشت شاه بود اما کارتر میدانست که ژنرال هرگز چنین کاری نخواهد کرد. البته این را هم میدانست که دست به بازیای زده که میتوانست عواقب خطرناکی داشته باشد که کمترین آن، ترس خود شاه از تحویلش به ایرانیها بود.
تلفنها و شکایتهایی که از طرف شاه به واشنگتن میرسید، نشانههایی از این ترس بود. اگر شاه تصمیم میگرفت که به آمریکا برگردد، مشکلات کماکان در رابطه با گروگانها به قوت خود باقی میماند.
اکنون فرانسویها به واشنگتن آمده بودند. بورگه و ویالون برای اولین بار در کاخ سفید حاضر میشدند و برای همین هم تا دقایقی شیفته و مجذوب کاخ شده بودند.
همیلتون بعد از اینکه بخشهایی از ساختمان قدیمی کاخ را به آنها نشان داد، آنها را به اتاق خودش برد.
بورگه کیف چرمی بزرگ و مندرسی به همراه داشت. آن را باز کرد، و بعد از اینکه حجمی از کاغذها و یادداشتهایش را روی میز گذاشت، نوار کاستی را از ته کیف بیرون کشید.
بعد لبخندزنان رو به همیلتون کرد و گفت:
- هکتور و من این تحفه را از ایران آوردهایم.
روی نوار مطالبی نوشته شده بود که همیلتون خیال کرد، به خط عربی است. اما در واقع به فارسی نوشته بود.
«متشکرم، اما این چه نواریست؟»
بورگه مغرورانه گفت:
- نواری از یک جلسه خاص مربوط به دیدار شورای انقلاب با دبیرکل سازمان ملل.
نمیشد منکر شد که همیلتون از شنیدن این مطلب شوکه شده بود. اگر این دو نفر میتوانستند نواری از مکالمات خصوصی شورای انقلاب در اختیار داشته باشند، یعنی اینکه آنها میتوانستند به دوستانشان در ایران اعتماد کنند.
در همین وقت منشی دفترش، الینور، با رونوشت تلگرافی که از اتاق «وضعیت ویژه» مخابره شده بود، وارد دفتر شد. نتایج اولیه انتخابات رئیسجمهور ایران نشان میداد که وزیر خارجه دولت قبلی مهندس بازرگان که در فرانسه درس خوانده بود یعنی بنیصدر از دیگران پیشی گرفته و به احتمال زیاد اولین رئیسجمهور ایران میشد.
بورگه گفت:
- اگر قطبزاده انتخاب میشد، بهتر بود. اما انتخاب بنیصدر هم چندان بد نیست. او قبلا به طور علنی خواستار آزادی گروگانها شده است و اعتقاد دارد که این کار به زیان انقلاب است اما مسئله این است که او به حد کافی قدرتمند نیست و از مهارتها و تجربههای لازم برای حکومت به نحو موثری بیبهره است.
ویالون اضافه کرد:
- بنیصدر و قطبزاده رقیب هم هستند اما اگر بنیصدر پیروز شود، ابقای قطبزاده در پست وزارت خارجه برای ما بااهمیت است. هرچند این شکست برای صادق بسیار ناگوار است چرا که او مغرور است. زمانی که در پاریس به سر میبرد، بنیصدر یکی از زیردستانش بود. آن هم زیردستی نه چندان بااهمیت! حتما وقتی به تهران بازگشتیم باید وقت زیادی را صرف تقویت روحیه صادق بکنیم.
۱۲- عملیات انتبه به دستور «شیمون پرز» رهبر صهیونیستهای افراطی اسرائیل انجام شد. این عملیات به قولی شاهکار اسرائیلیهاست. این عملیات به نجات 101 گروگان در فرودگاه اوگاندا انجامید و روزنامه «پراودا» آن را هجوم دزدها به شیوه گانگسترها خواند.
۱۳- برای اطلاعات بیشتر به ضمیمه شماره 1 مراجعه شود.