مادر واقعی من
محمدحسین صلواتیان
این هم از شانس بد من است که وقتی به دنیا آمدم مایه جنگ و دعوا شدم و دعوای بین مادرم و نامادریام.
میپرسید ماجرا چیست؟
برایتان میگویم:
چند روزی بیشتر از تولدم نمیگذشت. آغوش گرم مادرم از همه جای دنیا برایم امنتر و آرامشبخشتر بود. از شیر سینهاش میخوردم و در پناه دستانش میخوابیدم. نوازش سرانگشتان لطیفش روحم را نوازش میداد و بوسههای گرم محبتآمیزش وجودم را پر میکرد.
اما اوضاع بر این منوال پیش نرفت. روزی از همین روزها، همسر یکی از بزرگان شهر که گویا فرزند نوزادش را از دست داده بود از به دنیا آمدنم خبردار شد. به سراغ مادرم آمد و در کمال تعجب، ادعا کرد که من فرزند او هستم. مادرم ابتدا حرف او را جدی نگرفت. ولی آن زن در ادعای خود مصمم بود. آنقدر موضوع بالا گرفت و او در ادعایش پافشاری کرد که کار به بگو مگو و دعوا کشید. همسایهها، از در خیرخواهی و حل اختلاف خواستند تا کاری کنند و موضوع را روشن نمایند. کار به جایی نبردند و نتوانستند بفهمند که کدام از این دو زن مادر من است. من خودم میدانستم ولی نمیتوانستم سخن بگویم تا مادر واقعیام را معرفی کنم به همین خاطر از شدت ناراحتی، فقط گریه میکردم. تا اینکه یکی از ریشسفیدان و پا به سن گذاشتههای محل پیشنهادی داد. او گفت: «بهتر است نوزاد را به همراه هر دو زن نزد خلیفه ببریم تا او قضاوت کند و حق را به حقدار برساند.»
من، مادرم، مادر دروغینم و عدهای از همسایهها نزد خلیفه مسلمین رفتیم. خلیفه مسلمین در آن زمان حضرت علی(ع) بود که امر قضاوت را هم به عهده داشت.
مرا که در پارچه سفیدی پیچیده بودند روی سکویی در وسط محکمه گذاشتند.
حضرت علی(ع) ماجرا را از هر دو زن پرسید. هر دو ادعا کردند که مادر من هستند. تشخیص اینکه چه کسی مادر من است برای دیگران بسیار سخت و حتی غیرممکن بود. هر چند من مادرم را میشناختم. حضرت علی(ع) اندکی تامل کرد و سپس به خدمتکار خود قنبر فرمود:«قنبر! برو و از خانه من شمشیرم را بیاور.» با شنیدن نام شمشیر تنم لرزید. هر دو زن هم جا خورده و ترسیدند.
مدتی نگذشت که قنبر شمشیر به دست رسید.
حضرت علی(ع) به قنبر گفت:«قنبر هر وقت به تو فرمان دادم که شمشیر را پایین بیاور این کار را انجام بده.»
سپس رو به هر دو زن کرد و فرمود: «هر کدام از شما که مادر این نوزاد نیست اعلام کند و خود را نجات دهد.»
هر دو زن بر ادعایشان اصرار داشتند.
حضرت فرمود:«پس با این حساب نوزاد را به دو نیم میکنیم، نیمی را به این مادر و نیمی را به آن مادر میدهیم در این صورت هر کدام به سهم خود میرسند.» سپس رو به خدمتکار خود کرد و فرمود:«قنبر شمشیر را بالا ببرد و نوزاد را به دو نیم کن!»
تا قنبر شمشیر را بالا برد. یکی از آن دو زن فریادی کشید، جلو دوید و خود را سپر من کرد و به حضرت گفت:«من دروغ گفتم، مادر این نوزاد من نیستم. بلکه مادر واقعیاش آن زن است.»
من خیلی تعجب کردم و از طرفی هم بسیار ناراحت شدم زیرا این زن که میگفت مادر نوزاد نیستم، مادر واقعی من بود.
حضرت علی(ع) لبخندی زد و فرمود: «مادر واقعی نوزاد تو هستی! وقتی جان فرزندت را در خطر دیدی برای نجات او از حق خود گذشتی و با این فداکاری قصد زنده ماندن کودکات را داشتی این کار فقط از مادر واقعی برآید.»
آن زن دیگر که مادر واقعی من نبود، چیزی برای گفتن نداشت. به دامن مادرم افتاد و از او عذرخواهی کرده و طلب بخشش نمود. مادر من در حالی که مرا در آغوش گرمش میفشرد و دانههای اشکش به سر و روی من میریخت. او را بخشید.
من انقلاب نوپای اسلامی هستم. همانند آن کودکم. مادر واقعی دارم. مادر واقعی من مردم شهیدپرور و دلسوزان و وفاداران به من هستند. بعضیها ادعای مادری مرا میکنند و از مادر واقعیام هم مدعیتر میشوند.
وقتی بر سر این ماجرا کشمکش بالا میگیرد و خطر آسیب جدی و نابودی مرا تهدید میکند، مادر واقعیام کوتاه میآید. و در برابر ادعای دروغین نامادریها سکوت میکند. من دلم برای مادر واقعیام میسوزد.
این هم از شانس بد من است که وقتی به دنیا آمدم مایه جنگ و دعوا شدم و دعوای بین مادرم و نامادریام.
میپرسید ماجرا چیست؟
برایتان میگویم:
چند روزی بیشتر از تولدم نمیگذشت. آغوش گرم مادرم از همه جای دنیا برایم امنتر و آرامشبخشتر بود. از شیر سینهاش میخوردم و در پناه دستانش میخوابیدم. نوازش سرانگشتان لطیفش روحم را نوازش میداد و بوسههای گرم محبتآمیزش وجودم را پر میکرد.
اما اوضاع بر این منوال پیش نرفت. روزی از همین روزها، همسر یکی از بزرگان شهر که گویا فرزند نوزادش را از دست داده بود از به دنیا آمدنم خبردار شد. به سراغ مادرم آمد و در کمال تعجب، ادعا کرد که من فرزند او هستم. مادرم ابتدا حرف او را جدی نگرفت. ولی آن زن در ادعای خود مصمم بود. آنقدر موضوع بالا گرفت و او در ادعایش پافشاری کرد که کار به بگو مگو و دعوا کشید. همسایهها، از در خیرخواهی و حل اختلاف خواستند تا کاری کنند و موضوع را روشن نمایند. کار به جایی نبردند و نتوانستند بفهمند که کدام از این دو زن مادر من است. من خودم میدانستم ولی نمیتوانستم سخن بگویم تا مادر واقعیام را معرفی کنم به همین خاطر از شدت ناراحتی، فقط گریه میکردم. تا اینکه یکی از ریشسفیدان و پا به سن گذاشتههای محل پیشنهادی داد. او گفت: «بهتر است نوزاد را به همراه هر دو زن نزد خلیفه ببریم تا او قضاوت کند و حق را به حقدار برساند.»
من، مادرم، مادر دروغینم و عدهای از همسایهها نزد خلیفه مسلمین رفتیم. خلیفه مسلمین در آن زمان حضرت علی(ع) بود که امر قضاوت را هم به عهده داشت.
مرا که در پارچه سفیدی پیچیده بودند روی سکویی در وسط محکمه گذاشتند.
حضرت علی(ع) ماجرا را از هر دو زن پرسید. هر دو ادعا کردند که مادر من هستند. تشخیص اینکه چه کسی مادر من است برای دیگران بسیار سخت و حتی غیرممکن بود. هر چند من مادرم را میشناختم. حضرت علی(ع) اندکی تامل کرد و سپس به خدمتکار خود قنبر فرمود:«قنبر! برو و از خانه من شمشیرم را بیاور.» با شنیدن نام شمشیر تنم لرزید. هر دو زن هم جا خورده و ترسیدند.
مدتی نگذشت که قنبر شمشیر به دست رسید.
حضرت علی(ع) به قنبر گفت:«قنبر هر وقت به تو فرمان دادم که شمشیر را پایین بیاور این کار را انجام بده.»
سپس رو به هر دو زن کرد و فرمود: «هر کدام از شما که مادر این نوزاد نیست اعلام کند و خود را نجات دهد.»
هر دو زن بر ادعایشان اصرار داشتند.
حضرت فرمود:«پس با این حساب نوزاد را به دو نیم میکنیم، نیمی را به این مادر و نیمی را به آن مادر میدهیم در این صورت هر کدام به سهم خود میرسند.» سپس رو به خدمتکار خود کرد و فرمود:«قنبر شمشیر را بالا ببرد و نوزاد را به دو نیم کن!»
تا قنبر شمشیر را بالا برد. یکی از آن دو زن فریادی کشید، جلو دوید و خود را سپر من کرد و به حضرت گفت:«من دروغ گفتم، مادر این نوزاد من نیستم. بلکه مادر واقعیاش آن زن است.»
من خیلی تعجب کردم و از طرفی هم بسیار ناراحت شدم زیرا این زن که میگفت مادر نوزاد نیستم، مادر واقعی من بود.
حضرت علی(ع) لبخندی زد و فرمود: «مادر واقعی نوزاد تو هستی! وقتی جان فرزندت را در خطر دیدی برای نجات او از حق خود گذشتی و با این فداکاری قصد زنده ماندن کودکات را داشتی این کار فقط از مادر واقعی برآید.»
آن زن دیگر که مادر واقعی من نبود، چیزی برای گفتن نداشت. به دامن مادرم افتاد و از او عذرخواهی کرده و طلب بخشش نمود. مادر من در حالی که مرا در آغوش گرمش میفشرد و دانههای اشکش به سر و روی من میریخت. او را بخشید.
من انقلاب نوپای اسلامی هستم. همانند آن کودکم. مادر واقعی دارم. مادر واقعی من مردم شهیدپرور و دلسوزان و وفاداران به من هستند. بعضیها ادعای مادری مرا میکنند و از مادر واقعیام هم مدعیتر میشوند.
وقتی بر سر این ماجرا کشمکش بالا میگیرد و خطر آسیب جدی و نابودی مرا تهدید میکند، مادر واقعیام کوتاه میآید. و در برابر ادعای دروغین نامادریها سکوت میکند. من دلم برای مادر واقعیام میسوزد.