kayhan.ir

کد خبر: ۳۹۲۸۰
تاریخ انتشار : ۱۲ اسفند ۱۳۹۳ - ۲۳:۲۱

نامردمان(نگاه)



سیدمحمد عماد اعرابی
سال‌ها قبل (1965-66) وقتی ژنرال سوهارتو با حمایت انگلستان و آمریکا در اندونزی به قدرت رسید عده‌ای شمار قربانیان این کودتا را حدود 400 هزار نفر اعلام کردند. رابرت مارتنز سفیر وقت ایالات متحده در جاکارتا 25 سال بعد به کتی کادین (روزنامه‌نگار آمریکایی) گفت: «احتمالا دست من به خون بسیاری آلوده است، ولی این آن‌قدرها هم بد نیست. مواقعی وجود دارد که در لحظه‌ای تعیین‌کننده باید ضربه‌ای قاطعانه وارد کرد.» (Washington post, 21may 1990) فوریه 1966 گیلکر ایست سفیر وقت انگلستان در اندونزی طی نامه‌ای به وزارت خارجه انگلستان آمار کشتار در اندونزی را بیش از 400 هزار نفر برآورد کرد. (  23 February 1966 Andrew Gilchrist,  ) یک سال  بعد یعنی در سال 1967 پس از استقرار و تثبیت حکومت ژنرال سوهارتو، ریچارد نیکسون رئیس‌جمهور وقت ایالات متحده گفت: «اندونزی، با 100 میلیون جمعیت و 480 کیلومتر طول کمان جزیره‌هایی که سرشار از منابع طبیعی منطقه‌اند، بزرگترین غنیمت در آسیای جنوب شرقی است.» آیا رسانه‌ها و مقامات غربی از این کشتار ابراز تاسف کردند؟
دسامبر سال 2001 بود که مجاهدان افغانی گزارش کردند بمب‌افکن‌های ب 52 ایالات متحده یک‌شبه دهکده‌ای کوچک در این کشور را بمباران کرده و احتمالا بیش از 300 تن از اهالی آن را قتل‌عام کرده‌اند. همان ایام خبرنگار روزنامه ایندیپندنت نوشت از یک خانواده 40 نفره، فقط پسری خردسال و مادربزرگش زنده ماندند. (Independent, 9December  2001) چندی بعد طبق پژوهشی مشخص شد فقط از 17 اکتبر تا 10 دسامبر 2001 حداقل 3767 نفر از شهروندان افغان در اثر پرتاب بمب‌های آمریکا کشته شده‌اند. (به طور متوسط 62 نفر در روز) تمام اینها در حالی بود که بودجه سالانه کشور افغانستان تنها 83 میلیون دلار یعنی معادل با یک دهم قیمت یک بمب‌افکن ب 52 آمریکایی بود! (Guardian, 20December  2001) مداخله نظامی آمریکا در افغانستان به بهانه حادثه مشکوک 11 سپتامبر صورت گرفت، اما همین نکته نیز حاوی پیام جالبی است: در جریان حمله به برج‌های تجارت جهانی نیویورک حدود 3 هزار آمریکایی کشته شدند اما هم‌اکنون آمارهای غیررسمی نشان می‌دهد که فقط در افغانستان بیش از صد هزار غیرنظامی افغان که حتی روحشان هم از حمله به برج‌ها خبر نداشت کشته شده‌اند! آیا مردم افغانستان به اندازه مردم ایالات متحده ارزش دارند؟
پاسخ این سوال را جان پلیجر روزنامه‌نگار استرالیایی هنگام تهیه گزارش‌اش از جنگ اول خلیج فارس این‌گونه بیان کرد: «از نظر غرب، ارزش زندگی‌ انسان‌ها یکسان نیست. گویا که قربانیان برج‌های دوقلو مردم بودند، ولی مردم عراق [یا افغانستان] نامردمانند.» (John Pilger, 2003, c h.1)
روایت نامردمان همچنان ادامه دارد، 9 آگوست 2014 پلیس آمریکا در حالی به مایکل براون نوجوان سیاهپوست اهل فرگوسن [شهری فقیر با اکثریت سیاهپوست در ایالت میسوری] شلیک کرد و او را به قتل رساند که دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفته بود و داد می‌زد: «شلیک نکنید.» (خبرگزاری فارس، 27 مرداد 93) اما دادگاه برای پلیس ضارب قرار منع تعقیب صادر کرد. تنها یک ماه پس از این حادثه نیروی پلیس، جوان سیاهپوست دیگری به نام ووندریک مایرس را به قتل رساند. (خبرگزاری تسنیم، 17 مهر 93) 5 ماه بعد فاش می‌شود که پلیس فلوریدا در تمرین‌های تیراندازی از عکس سیاهپوستان به عنوان سیبل استفاده می‌کند (بی‌بی‌سی، 27 ژانویه 2015) آیا مرگ سیاهپوستان فقیر به اندازه مرگ سفیدپوستان ثروتمند اهمیت داشت؟
با این حال تنها چند ماه بعد یعنی در ژانویه 2015 اتفاق متفاوتی افتاد. رسانه‌های سرمایه‌سالار جهانی مملو از تصاویر سران کشورهای غربی بود که در صف اول یک تظاهرات ]به اصطلاح[ مسالمت جویانه ایستاده بودند. تظاهراتی که در اعتراض به حمله مسلحانه به دفتر هفته‌نامه شارلی و تعدادی یهودی در پاریس صورت گرفت. هفته‌نامه‌ای که در سیاست‌گذاری رسمی‌اش، خود را نشریه‌ای دین ستیز توصیف می‌کرد. جنبش‌ها و پویش‌های مختلفی با حمایت رسانه‌ای غرب در پشتیبانی از هفته‌نامه شارلی شکل گرفت و تقریباً تمامی مقامات کشورهای غربی درباره این وقایع واکنش نشان داده و آن را محکوم کردند (نگاه کنید به جنبش «من شارلی هستم» تحت عنوان (Je suis Charlie چند ماه پس از این واقعه و در نقطه مقابل، یک شهروند آمریکایی در چپل هیل سه مسلمان دانشجو را به رگبار بست و هر سه را به قتل رساند (خبرگزاری فارس، 22 بهمن 1393) مقامات کشورهای اروپایی تقریباً هیچ واکنشی نشان ندادند و رئیس جمهور آمریکا نیز پس از سه روز تأخیر با الفاظی کلی به ابراز تأسف پرداخت  (بی‌بی‌سی، 13 فوریه 2015) آیا از نظر مقامات و رسانه‌های غربی، دین‌ستیزان و یهودیان با مؤمنان و مسلمانان یکسانند؟
اینها ظاهری‌ترین سطح از جریانی عمیق و تنها بخشی از هزاران رویداد مشاهده‌پذیر است. ما صحبتی از باغ وحش‌های انسانی (Human Zoo) که جزء جدایی‌ناپذیری از تاریخ غرب است، نکردیم و یا هیچ اشاره‌ای به انتقال سیاهپوستان با کشتی‌های حمل احشام به آمریکا نداشتیم. اما به نظر می‌رسد همین شواهد نیز کافی بود تا اندکی به بطن جریان سلطه‌جویانه در جهان آگاهی پیدا کنیم. در واقع هر سلطه‌ای توأم با نوعی برتری‌طلبی است و این درست همان چیزی است که نمونه‌های فراوانی از آن تحت عنوان «نژادپرستی» در تاریخ غرب و در آیین‌های بشری تحت حمایت غرب وجود دارد. این خصلت آن قدر آشکار است که حتی جان هابسون استاد علوم سیاسی و روابط بین‌الملل دانشگاه شفیلد در پژوهش تاریخی خود پیرامون ارتباط تمدنی شرق و غرب می‌نویسد: «ابداع هویت نژادپرستانه شالوه گفتمان امپریالیستی را تشکیل داد... ]در واقع[ امپریالیسم زاییده نژادپرستی است.»
 (John M. Hobson, 2004, ch. 10) او حتی عصر روشنگری اروپا را «خیزش نژادپرستی پنهان» توصیف می‌کند. شاید بر همین اساس بود که جان وست لیک در کتابش پیرامون اصول حقوق بین‌الملل (1984) نوشت: «مناطق غیر متمدن جهان باید به قدرت‌های پیشرفته اروپایی الحاق شده و یا توسط آنان اشغال شوند.» (Orientalism, pp. 206-7)
از نظر سلطه‌جویان، نامردمان هنوز هم وجود دارند، برای همین می‌توان هواپیمای مسافربری‌شان را سرنگون کرد، به دیپلمات‌هایشان روادید نداد و یا دست به وحشیانه‌ترین تحریم‌ها (نظیر تحریم دارویی) علیه آنان زد. سال 1996 در برنامه «60 دقیقه» تلویزیون آمریکا از مادلین آلبرایت سفیر وقت ایالات متحده در سازمان ملل سؤال شد: «نیم میلیون کودک در عراق ]بر اثر سیاست‌های اقتصادی آمریکا[ جان باخته‌اند، آیا ارزش‌اش را داشت؟ آیا لازم بود چنین بهایی پرداخت شود؟» خانم آلبرایت (سفیر یهودی مسلک آمریکا در سازمان ملل) پاسخ داد: «ما فکر می‌کنیم این ارزش را داشته است.» (CBS Television, 12May 1996)