یادداشتی در ستایش شاعرانگی «پروانه نجاتی »
شاعری از نسل «داغ و دغدغه »
رضا اسماعیلی
با من بیا به فرصت یک چشم هم زدن
در کوچههای باور مردم قدم زدن
گرم است جای پای شهیدان به روی خاک
باید سری به کوچه پر پیچ و خم زدن ...
این نوشتار را با خاطرهای از بانوی شعر شهدا ( خانواده شهداء ) خانم پروانه نجاتی آغاز میکنم .
چند سال پیش بود که به عنوان داور جشنواره کتاب سال دفاع مقدس توفیق خدمت داشتم، وقتی نوبت به داوری مجموعه شعر «داغ و دغدغه »سروده خانم نجاتی رسید، بعد از بررسی شعرهای کتاب، اکثر داوران در انتخاب و معرفی این مجموعه شعر به عنوان اثر برگزیده بخش شعر جشنواره متفق القول بودند .
و اما این که به چه علت مجموعه شعر فوق مورد توجه داوران قرار گرفته بود، در نگاه اول هویت و تشخص شعرهای فراهم آمده در این مجموعه بود. به این معنا که خواننده به راحتی در آیینه بی غبار شعرهای این مجموعه سیمای زلال و پاک بانویی شاعر را میدید که از زبان مادر شهید، همسر شهید و خواهر شهید به واگویه داغ و دغدغههای مقدس انسانی نشسته است .
لطافت و عاطفه زنانه و مادرانه مولفه شاخص اکثر شعرهای فراهم آمده در این دفتر نورانی ست. البته جنس این داغ و دغدغه از جنس آه و ناله و رنجمورههای یک زن مستاصل و افسرده نیست که در نهایت به ایستایی و رکود ختم میشود، بلکه این «داغ و دغدغه »بر آمده از ایمانی روشن و امیدی درخشان است که بشارت نصر و پیروزی را با خود به همراه دارد .
نجاتی بر بلندای قامت شعر، رسالتی زینبگونه را به دوش میکشد و همچون پیامبر کربلا «داغ و دغدغه »را با لهجه زیبایی ترجمه میکند. او هرگز به دنبال این نیست که با شعر خود خواننده را به تاثرات عاطفی مبتلا کند و صرفا با تحریک احساسات او را به سوگ عزیزانش بنشاند و دریغاگوی شهیدان سربلند باشد. او به دنبال در اندیشه فرو بردن مخاطبی ست که گرد و غبار غفلت بر آیینه فطرتش نشسته است و در برزخ «از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود ؟! »دست و پا میزند و جوابی نمییابد .
شاعر در تکاپویی عاشقانه - هر چند از داغ و دغدغه میگوید – پا در راه مینهد و امیدوار به رفتن و رسیدن میاندیشد :
در من کسی ست عاشق و شیدا و بی قرار
تا این گدازه هست، شکیبا نمیشوم
نجاتی رسالت خود را باز آفرینی هنرمندانه حماسههایی میداند که عاشورا مردان راست قامت با جوهر خون بر سینه زمان حک کردند و امروز در هیاهوی روزمره گی و روزمرگی – بر طاقچه عادت – به فراموشی سپرده میشود :
امروزهای ما همه آکنده از تو باد
مدیون صبر تو، تو که فردا نداشتی
شاعر در بعضی از غزلهای خود، نقبی نیز به اجتماع و مناسبات غلط اجتماعی میزند و از نا هنجاری ها و دردهایی میگوید که چون خوره بر جان انسان معاصر افتاده و او را از اصالتهای انسانی و توحیدی تهی میکند :
زمین ز بتکده ها پر شده ست، ابراهیم
دوباره دور تفاخر شده ست، ابراهیم
دمیده بر ریه شهر دود تلخ ریا
و روزگار تظاهر شده ست، ابراهیم ...
نجاتی شاعری رسالت مدار، درد آشنا و آرمان گراست. البته آرمان گرایی او ریشه در واقع بینی دارد و صرفا بر اساس ذهنیات دور از واقعیت نیست. هدف شاعر از بیان دردها و دغدغه ها، گرفتن پز انقلابی گری نیست ، بلکه بیشتر با هدف اصلاح گری و ساماندهی وضع موجود برای فتح قله موعود است :
بعد از آنها که سربدار شدند
چه کسانی طلایه دار شدند ؟
ما به مردان جبهه مدیونیم
وارث یک قبیله مجنونیم
باید از خواب ناز بر خیزیم
با سیاهی دوباره بستیزیم
این بهار شکفته ایمان
یادگاری ست مانده از یاران
بر من و توست پاس شان داریم
دست از اختلاف بر داریم ...
جان کلام آن که «پروانه نجاتی »شاعری از نسل «داغ و دغدغه »است. دغدغههایی زلال، مقدس و انسانی. مجموعه شعر «داغ و دغدغه »نیز از این منظر قابل تامل است که در بر دارنده تألمات مسئولانه یک بانوی شاعر مسلمان در قبال جامعه و جهان است، جامعهای که به هر علت به سمت و سوی استحالهای فرهنگی پیش میرود و شاعر با نگرانی شاهد این استحاله است و همچون شمع میسوزد و گدازههای دلش را شعر میکند. چنان که خود میگوید: «... خاکستر زنی که گر میگیرد و شعر میجوشد. بغض میکند و شعر میخواند و حس میکند اگر نسراید مدیون است. »
در خاتمه این نوشتار، برای این بانوی شاعر که خود را «شاعر شهیدان و تا همیشه مدیون سرخ جامگان تاریخ انقلاب اسلامی»میداند، آرزوی سربلندی و سلامتی میکنم، و با زمزمه غزل زیبای دیگری از او که تقدیم به شهیدان و حماسه آفرینان هشت فصل عشق شده است، این نوشتار کوتاه را به پایان میبرم :
هنوزازجبهه میآید نسیم آشنای تو
خیال انگیزو رویایی،عروج تاخدای تو
خیال کوچه ها مان پرشد ازعطرنفسهایت
چه اشک افشانیای دارم، من امشب درهوای تو
توبرسجاده ی خونین نمازعاشقی خواندی
کجا بود ای برادر ! کعبه ی تو،کربلای تو
من آن شب دیدم ازاعماق رویاهای شیرینم
سواری نورمی پاشید روی زخمهای تو
ازامشب چشمهای خسته را از راه میگیرم
که روی کوچه جاری نیست دیگرجای پای تو
به این تابوت ها تا چشمها را میسپارم من
دلم درخود فرو میریزد ای خواهر فدای تو !
پس ازچشم انتظاری ها به اشک خویش مي شويم
پلاكی،جامه ای،يا استخوانی را به جاي تو !