kayhan.ir

کد خبر: ۹۳۹۲۳
تاریخ انتشار : ۱۰ دی ۱۳۹۵ - ۱۹:۱۸
خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۱۰

توطئه ساواک برای شناسایی سایر افراد گروه



ساعت شش بعد از ظهر به سراغم آمدند و گفتند که به دنبالشان بروم، در حالی که دستی بر دیوار و دستی دیگر بر زانوی پا داشتم؛ لنگان لنگان وارد اتاقی شدم. دیدم که نصیری۱ آن جاست. پس از لحظاتی سکوت رو به من کرد و گفت: «پیر زن! هیچ فکر کردی که اگر بیرون بروی، شوهرت با تو چه می‌کند؟» با این سؤال رقه امیدی در ذهنم زده شد، خیلی زیرکانه گفتم: «فکر می‌کنم طلاقم دهد، چون او اصلاً نمی‌تواند تحمل کند که زنش را به زندان برده باشند، او با این روابط، کارها و فعالیت‌ها کاملاً مخالف است» پرسید: «اگر آزادت کنم، بیرون رفتی چه می‌کنی؟» گفتم: «باور کنید هیچ کار، فقط می‌روم و بچه‌هایم را زیر پر و بالم می‌گیرم و تربیت می‌کنم، به زندگی‌ام می‌رسم، فقط خدا کند که شوهرم طلاقم ندهد، کلی نذر و نیاز کرده‌ام که شوهرم مرا ببخشد، اگر از او جدا شوم بچه‌هایم زیر دست نامادری می‌مانند و...» پرسید: «باشد، کسی هست که ضمانتت کند؟» در حالی که خود را ناامید نشان می‌دادم گفتم: «نه! هیچ کس! فامیل‌هایم حاضر نخواهند شد چنین کاری کنند، شوهرم هم اگر بفهمد می‌خواهید با ضمانت آزادم کنید، اصلاً جلو نمی‌آید، رهایم خواهد کرد.» با ادای این جملات می‌خواستم آن‌ها یقین حاصل کنند که شوهرم اصلاً در این ماجراها و قضایا دخالت ندارد و او را از آسیب و خطر آن‌ها دور کنم. نصیری گفت: «من خودم ضمانتت می‌کنم، ولی هر وقت احضارت کردیم، سریع بیا.» گفتم: «حتماً، پس حالا آزادم؟!» گفت: «حالا برو، تا ببینم چکار می‌توانم بکنم، تو که داری می‌میری چه فرقی می‌کند، این جا بمیری یا بیرون، البته بیرون بمیری بهتر است، دیگر نمی‌گذارم امامزاده دیگری مثل سعیدی درست شود.» برای این که بیشتر تحریک و ترغیبش کنم ادامه دادم: «حالا شما لطف کنید و بگذارید آزاد شوم و به همسرم بگویید که حق ندارد سرم را ببرد.» گفت: «مگر شوهرت سرت را می‌برد؟!» گفتم: «بله! پرویز این طور می‌گفت که اگر آزاد شوم، شوهرم سرم را می‌برد.» خنده‌ای کرد و به یک ساواکی گفت: «مواظبش باشید!!» من با گفتن این جملات سطح پایین و عوامانه می‌خواستم خودم را از مرحله پرت نشان دهم، و تلقین کنم که زن زیرک و باهوش و مبارزی نیستم؛ و از بد حادثه در این جریان قرار گرفته‌ام؛ و نمی‌دانم در القای چنین فکری چقدر موفق شدم.
یکی از ساواکی‌هایی که در آن جا بود، شماره‌ای بر روی کاغذ نوشت و به دستم داد و گفت: هر وقت خبری از برنامه و جلسه‌ای به دست آوردم، سریع به آن‌ها اطلاع دهم. من برای تکمیل سناریو کاغذ را گرفته و آن‌ها مرا به سلولم برگرداندند.
پس از مدتی مرا به اتاق بازجویی بردند. منوچهری (بازجو) و تهرانی (سربازجو) بر روی صندلی نشسته بودند، منوچهری گفت: «خب، بالاخره چکار می‌کنی؟ تلفن می‌زنی یا نه؟» گفتم: «من جایی نمی‌روم تا کسی را ببینم، ولی برای این که شما بدانید من آدم بی‌انصاف و نمک‌نشناسی نیستم، حاضرم برایتان کاری کنم.» هر دو با هم گفتند: «چه کاری؟!» خطاب به منوچهری گفتم: «یادم هست، شما در بین حرف‌هایتان گفتید که مادر پیری دارید که همیشه کسی می‌آید و کارهایش را انجام می‌دهد. من هم می‌توانم هفته‌ای یک روز به ایشان کمک کنم، برایش جارو کنم و رخت و لباسش را بشویم...» ناگهان منوچهری با عصبانیت و پرخاش گفت: «ای پدرسوخته زبان نفهم! فکر کردی ما هالوییم، حالا دیگر می‌خواهی آدرس خانه مرا پیدا کنی؟ خودت خوب می‌دانی که منظور من از کمک برای کار خانه نبود بلکه برای اطلاع از کارهای دیگر خرابکاران بود...!» گفتم: «بیشتر از این عقلم قد نمی‌دهد» با بیان این مطلب، آن‌ها عصبانی شده دست‌هایم را بستند و کتکم زدند و بدنم را سیاه و کبود کردند و به سلول برگرداندند.
چند روز بعد آمدند و گفتند که شانس آوردی، نصیری ضمانت تو را کرده که آزادت کنیم، برو و ما را از این کثافت و بوی گند راحت کن! بعد مرا به اتاقی بردند و تکه کاغذی نشانم داده گفتند: زیرش انگشت بزن، گفتم: من بی‌سوادم، تا برایم نخوانید و ندانم که در آن چه نوشته شده انگشت نمی‌زنم، شاید شما حکم اعدامم را به دستم داده‌اید...» حرفم برایشان منطقی بود، یکی شروع به خواندن کرد. و بعد من زیر آن تعهدنامه را انگشت زدم، و به این ترتیب چهل روز مرگ‌آور و سراسر شکنجه و پرخاش و فحاشی به پایان رسید.
پس از آزادی
من زمانی آزاد شدم که تحمل آن همه شکنجه‌های جانکاه، از نظر جسمی بیمار و ناتوانم کرده بود. و نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. زخم‌هایم چرکین و عفونی، و درد شدیدی بر تمام پیکره‌ام مستولی بود، به سختی حرکت می‌کردم. وقتی با چادر گلداری که به سر داشتم از سینه‌کش دیوار لنگان‌لنگان خودرابه میدان توپخانه (امام خمینی) کشیدم، دیگر نای ایستادن نداشتم؛ بر سکویی سنگی نشستم و در همان حال دستم را به سوی ماشین‌های سواری گذری دراز می‌کردم اما هیچ یک توجهی نکرده رد می‌شدند.
سرانجام یک تاکسی رو به رویم ترمز کرد، پنج تومانی را که از کمیته گرفته بودم نشان دادم و گفتم: «آقا! من فقط همین پنج تومان را دارم و می‌خواهم به خیابان غیاثی بروم» او دلش به حال زار من سوخت و گفت: «سوار شوید!»
وقتی به خانه رسیدم، هر چه زنگ در را زدم، کسی جواب نداد؛ حدس زدم که خواهرم بچه‌ها را با خود به خانه‌اش برده است. از یکی از همسایه‌ها چند تومانی قرض کردم و در حالی که وجودم از خستگی موج می‌زد، به طرف منزل خواهرم، روان شدم، به محض ورود به منزل خواهرم سراغ رضوانه را گرفتم، چرا که می‌اندیشیدم سوژه اصلی منم و با آزادیم، آزادی او نیز حتمی هست، ولی چنین نبود. با شنیدن خبر «رضوانه هنوز در زندان است» دیگر طاقت نیاوردم و افتادم، دقایقی بعد با نوشیدن آب قند، دوباره به هوش آمدم. در این مدت خانواده یکی دوبار به ملاقاتش رفته بودند، گیج و منگ آن چه را که گذشته بود، در ذهنم مرور کردم و صحنه‌ها و وقایع را به خاطر آوردم. آزادی من و در بند بودن رضوانه به معمایی تبدیل شده بود. خیلی تأمل کردم و به این نتیجه رسیدم که این آزادی توطئه‌ای برای شناسایی سایر افراد گروه است، و رضوانه هم گروگانی در دست آن‌هاست؛ تا در موقع لزوم در فشارم بگذارند. وضعیت پیش آمده هوشیاری، مراقبت و حضور ذهن بیشتری را در ارتباط‌ها و فعالیت‌هایم می‌طلبید.
چند ساعت پس از آزادیم، پدرم آمد. او خیلی عصبانی و ناراحت بود، گفت: «مرضیه! من از تو راضی نیستم! تو هشت تا بچه‌داری، نباید دنبال این کارها بروی، افراد دیگر که مشکلات تو را ندارند، بهتر و با خیال راحت می‌توانند فعالیت کنند. کاری از دست تو یک نفر برنمی‌آید، مگر با یک گل بهار می‌آید؟ و...»
او می‌خواست با گفتن جملاتی که خودش بدان اعتقاد نداشت، مرا وادارد که دست از مبارزه بکشم و به خانه و خانواده‌ام برسم، او تحمل این همه رنج و سختی دخترش را نداشت. گفتم: «اگر این طور است که شما می‌گویید، پس چرا حضرت زینب(س) با این که در دست آن‌ها اسیر بود در مجلس یزید آن خطبه را می‌خواند و او را رسوا می‌کند، چرا حضرت زهرا(س) پس از رحلت پیامبر(ص) سکوت نکرد و در دفاع از حضرت امیر(ع) برخاست و سخن راند؟ چرا سمیه خاتون آن همه شکنجه را تحمل کرد؟ چرا؟ و چرا؟» پدرم جواب داد: «کار خوبان ]پاکان[ را قیاس از خود مگیر!» و گفت‌وگو را به پایان برد.
خانواده کمی به تیمار زخم‌هایم پرداختند، ولی فایده‌ای نداشت. فردای آن روز پیش پزشکی رفتم، او تشخیص داد که به دلیل وخامت اوضاع، باید سریع مداوا و عمل جراحی شوم.
در بیمارستان آریا بستری شدم، تمام وجودم ملتهب بود، عفونت زخم‌ها از زیر گلو تا نزدیک زانوهایم را گرفته بود و وضع حیاتی مرا پیچیده و بحرانی کرده بود. گروهی جراح حاذق قسمتی از پوست رانم را به کمر پیوند زدند، و به خاطر شدت عفونت، رحمم را نیز خارج کردند. به ازای هر روز زندان و شکنجه یک روز هم در بیمارستان بستری شدم! یعنی حدود چهل روز هم در بیمارستان بودم. در این مدت زخم‌هایم بهبود یافت و حالم بهتر شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1. ارتشبد نعمت‌الله نصیری از اهالی سمنان بود که در سال‌های 1316-18 در دانشکده افسری فرمانده دسته بود. او تا پیش از وقایع 28 مرداد 1332 با درجه سرهنگی به فرماندهی گارد سلطنتی رسید. و در جریان کودتای 28 مرداد، از طرف شاه مأمور شد تا حکم عزل مرحوم دکتر مصدق را به او برساند، در خانه مصدق سرهنگ ممتاز فرمانده گارد محافظ خانه نخست‌وزیر، او را دستگیر و روانه زندان کرد. او پس از به نتیجه رسیدن کودتا و سقوط دولت مصدق به خاطر خوش خدمتی، به سرعت درجات نظامی را تا درجه ارتشبدی طی کرد؛ و در قیام 15 خرداد 1342 دستش به خون صدها نفر از مردم آلوده شد. در سال 1345 بعد از حسن پاک روان به ریاست ساواک منصوب شد و در مدت دوازده سال ریاستش بالاترین خیانت‌ها و بزرگ‌ترین جنایات را مرتکب شد. ساواک در دوره ریاست نصیری به دستگاهی مخوف با پیشرفته‌ترین تکنولوژی شکنجه و جاسوسی تبدیل شد. نصیری در اوج قدرت از همسر زیبایش پروین خواجوی جدا شد و با زلیخا خلوتی دختر سرهنگ خلوتی ازدواج کرد.
با تندتر شدن آهنگ انقلاب در سال 1357 شاه برای آرام کردن مردم و کنترل حرکت انقلاب نصیری را برکنار و روانه زندان کرد. او سرانجام در نیمه شب 28 بهمن 1357 بنا بر رأی دادگاه انقلاب به اتهام جنایت دوازه ساله در ساواک و خون‌ریزی‌های دیگر به اعدام محکوم و تیرباران شد.