kayhan.ir

کد خبر: ۱۸۰۹۸۸
تاریخ انتشار : ۰۷ بهمن ۱۳۹۸ - ۲۲:۰۶

بی‌مادریم و حوصله شرح قصه نیست



بی‌حس و حال، در بستر افتاده و توانی برای سخن گفتن ندارد. به سختی نفس می‌کشد و به آرامی، آه. گاه دردی به پهلو می‌پیچد و او به سختی به خود می‌پیچد و پناه بی‌پناهان یار بی‌همرهان را صدا می‌زند. یا غیاث المستغیثین. گاهی که می‌تواند به سختی، چشم ورم‌کرده‌اش را باز کند، گوشه‌گوشه خانه را چشم می‌چرخاند. نگاهی ناامیدانه به خانه امیدش می‌اندازد و خاطرات عمر کوتاهی را مرور می‌کند که پر از حوادث بود. از روز خوشی که به این خانه قدم گذاشت و بانوی عمارت خاکی شد، تا امروزی که از خدا طلب مرگ می‌کند. انگار 9 سال پیش، همین دیروز بود. در میان دود عود و اسپند و تکبیر، با رخت سفید ساده‌اش، به این خانه آمد. چه شکوه و چه جلالی در سادگی‌اش بود. هنوز هم فرشته‌ها به پایش نمی‌رسند. چه آرام قدم برمی‌داشت. شاید از اینکه زمین از آن صلابت ترک برندارد و شاید مبادا زمین از شعف پر بگیرد تا به آسمان سر بساید. لبخنده‌اش چه ملیح بود شاید که مبادا آسمان سینه چاک کند. خدا می‌داند که زمین و زمان، هیچ روزی مثل آن روز را ندیده بودند و ندیدند. نمی‌خواست ولی وقارش طعنه به کوه و مهابتش، پهلو به آسمان می‌زد. نمی‌خواست ولی چهره‌اش رنگ از رخ خورشید پرانده بود. نمی‌خواست ولی آرامشش اقیانوس‌ها را از شرم، آب کرده بود. نمی‌خواست ولی متانت او پدرش را به یاد آمنه و خدیجه می‌انداخت.  
در این سکوت قبل از سفر، تا آنجا که نخواهد سر بجنباند، چشم می‌گرداند. زبانم لال؛ سر‌درد امانش را بریده است. هم غصه‌دار پدر هم درد غربت همسر و هم زجر زخم. از درد می‌خوابد و از درد بیدار می‌شود. چه خوابی؟ چه بیداری؟ چشمان نیمه‌باز که خواب و بیدار ندارد. کم‌کم ‌نفسش سرد می‌شود و بی‌رمق. خودش می‌داند که آخر قصه اوست و شروع غم و غصه ما. خواب پدر را دیده و مژده سفر را شنیده بود. اگرچه فرشته است ولی به هرحال آدم است و دل آدم برای عزیزانش تنگ می‌شود. اگرچه زنی خداپرست‌تر از او نبوده و نیست ولی به هرحال مادر است و دل مادر برای فرزندانش تنگ می‌شود. به سختی پلک باز می‌کند و دنبال فرزندانش می‌گردد. دخترش گوشه اتاق کِز کرده و به او خیره گشته است. آه از حرف‌های خانه که بیرون گفته می‌شود. دختران همسایه‌ها از مادرانشان شنیده‌اند که دیگر حال مادرِ زینب خوب نمی‌شود. شنیده یتیم آن کسی است که پدر یا مادرش... زبانم لال. مادر؛ کارش سخت شده، دستش سنگین شده. بالا نمی‌آید. از درد لب گاز می‌گیرد و برای دخترش گاهی به سختی لبخند می‌زند که بخندند بچه‌ها/ مادر اگر که جان بدهد باز مادر است. با ‌اشاره دخترش را به آغوش گرمش دعوت می‌کند. عزیزکم؛ من خوبم چرا نگرانی؟ سرِ بابایت سلامت، دو برادر داری. غمگین نبینمت. شانه بیار مویت را شانه کنم تا بدانند که مادر داری.  
اگرچه فرصتی ندارد ولی فرصتی شد تا دوباره دراز بکشد. زود زود خسته می‌شود. تندتند و بریده و نیمه، نفس می‌کشد. از ورم چشم و درد پهلو انگار خار در چشم و تیر در پهلو دارد. درد بازوی شکسته بماند. احتمالاً به یاد سمیه افتاده. سمیه شهید. یا یاد مادرش خدیجه که خدایش رفعت دهد. کاش کنارش بود. شاید به یاد مجاهدان مجروح افتاده. یا شهدای بدر و احد و خندق و خیبر. کاش عمویش حمزه زنده بود. پیرمرد بود ولی عجب جوانمردی بود خدایش رحمت کند. حمزه را هم تکه پاره کرده بودند، إرباً إرباً. پهلو و سینه‌اش را دریدند و.... چه مجاهده‌های بزرگی که در کنار همسرش بود. همسرش، می‌رزمید و سپاه دشمن را از هم می‌پاشید و حماسه می‌آفرید و فریاد تکبیر ملائکه را بلند کرده بود و ابر ترس و تسلیم را از سر مسلمین می‌درید و نور اسلام و ایمان را تا اعماق دل‌های زمینیان می‌رسانید و... گروهی حراف، دائماً فرار می‌کردند... بماند. خدا بزرگ است. قلعه سنگی خیبر فتح شد ولی قلب ویران منافق نرم نشد.
به یاد می‌آورد جنگ احزاب را. ابن عبدود که از خندق عبور کرد و مبارز طلبید و توهین و تمسخر می‌کرد. مسلمین چون گله گرگ دیده، وسط میدان جمع شده بودند و به هم فشار می‌دادند. برخی مثل کسی‌ که می‌خواهد پرنده نشسته روی سرش را بگیرد خشک مانده بودند. برخی سست‌عنصران، بت کوچک از گردن آویخته و پنهان کرده بودند تا اگر ورق برگشت، با لشگر احزابند. منافق‌ها. پیامبر هرچه فریاد زد کسی جواب ابن عبدود را بدهد، جز علی کسی بلند نشد و لبیک نگفت. حیدر بود و مرد میدان‌های سخت. گویی همه غیر از نبی و ولی مرده بودند. علی بلند می‌شد و ترسوها لباسش را می‌کشیدند که بنشین، جوانی نمی‌دانی چه می‌کنی؟ همسرش به میدان رفت و قلبش با او بود. دلش مطمئن بود از ایمان به خدا و آشوب، برای شیرِ خدا. علی که شمشیر می‌گرداند، فاطمه دور سرش می‌گردید و با ضربت او تکبیر می‌گفت و ایمان می‌افزود. یادش به خیر؛ وقتی علی هم تکبیر گفت و گرد و خاک‌ها نشست، انگار خورشید از پشت ابرِ سیاه، درآمد. مسلمانان یادشان آمد نفس بکشند. رسول خدا چه خشنود شد! ولیِّ خدا چه بی‌مثال در میدان قدم می‌زد. چشم بد از او دور باد. الله‌اکبر.
فاطمه، همسرش را صدا زد. علی جان؛ خواب بابایم را دیدم. علی جان نفست بند نیاید نفس بکش. نگرانم نباش به زودی به او ملحق می‌شوم. برایت نگرانم، نگرانم علی من. تکلیف تو با این مردم چه می‌شود؟ کاش کاری از دستم برمی‌آمد. ببخش که فاطمه فقط یک جان داشت که قربانت کرد. ببخش نتوانستم مانع بردنت شوم. ببخش محسنت.... ببخش درِ خانه‌ات سوخت. ببخش که فاطمه می‌رود و تو تنهایی. من به قربانت،‌ گریه نکن. زانوی غم بغل نکن. مَنَت بمیرم غصه نخور، من خوبم. خوب می‌شوم. چیزی نشده. یک جان که بیشتر ندارم آن هم فدای تو.‌گریه نکن علی جان، بچه‌ها می‌بینند. بلند شو مرد خیبرشکنم برخیز. برخیز و مرا مهیای ابدیت کن. عازم دیدار خدا و پدرم. باید امانتت به رسول خدا را پس ‌دهی و برای بدرقه‌ام تا قبر، تجهیزم کنی. علی جان شبانه غسلم بده، کفنم کن و به خاکم بسپار. نمی‌خواهم دیگران در میان مؤمنین باشند. علی جان، بر مزارم بمان و قرآن بخوان. پسرعمو، بعد از من جان تو و جان بچه‌ها. تنها نمان و اینها بی‌مادر نمانند. حسن و زینب و ام‌کلثوم را رسیدگی کن ولی حواست به کربلایی هم باشد. مبادا تشنه بماند. علی جان به خانه‌ات آمدم تا با تو باشم و در خدمتت بندگی کنم و چه خوب یاوری بودی در اطاعت حق....
علی می‌شنید و می‌سوخت و شاید می‌گفت: فقط بلند نشو، چون كه زود مي‌افتي‌/ بدون بال، پريدن، به تو نمي‌آيد‌/ تلاش كن كه دو چشمي مرا نگاه كني، چنين نديدن و ديدن به تو نمي‌آيد، تكان نخور قفسِ سينه‌ات تكان نخورد، نفسْ بلند كشيدن به تو نمي‌آيد... و فاطمه آنقدر در بسترش، یاعلی گفت و گفت تا جان داد.
مدعیان و مسلمانان خفته و خفه مدینه «وَ آتِ ذَا الْقُرْبى‏ حَقَّه»(1) را به آتش کشیدن و شکستن درِ خانه دختر رسول‌الله ترجمان کردند. در کوچه بوی آتش و در خانه عطر گل / مرز بهشت و دوزخ از آن روز این در است و سعی کردند فراموش کنند سنت پیغمبر را که در آستانه همین در می‌ایستاد و به اهل خانه سلام می‌کرد. و ما سلام و تعظیم در مقابل مضاجع و مقابر اهل بیت و امامزادگان را از پیامبرمان آموختیم. سندش سخن خداست «در خانه‏هايى كه خدا رخصت داده قدر و منزلتشان رفعت يابد و نامش در آنها ياد شود. در آن خانه‌ها هر بامداد و شامگاه او را نيايش مى‏كنند.»(2) زهرا یعنی درخشان و نورانی و زن سپیدرو. و بانوی دو عالمی که بارها رسول خدا قربان صدقه‌اش می‌رفت و در موردش «فِداها أَبوها» می‌گفت، نور خدا بود و منافقینی غافل از اراده و آیات خدا «‌مى‏خواهند نور خدا را با سخنان خويش خاموش كنند، ولى خداوند نمى‏گذارد، تا نور خود را كامل كند، هر چند كافران را خوش نيايد.» (3) و فاطمه اگرچه جسمش از میان خاکیان رفت ولی نور و نفس او در جهان ماند و کوثر رسول، تا قیامت زهراست و نورافشان و گرمی‌بخش هستی.
و غیبت امروز نتیجه غفلت دیروز است. غفلت از نعمت هدایت. غفلتی که اقوام بزرگ و برگزیده را زمین زد و معذب نمود. اقوام متنعم و عزتمند و مؤمنی که همیشه در «انتخاب»‌ اشتباه کردند و داشته‌ها و انباشته‌ها را به باد دادند. موسی را شناختند ولی هارون را نپذیرفتند. به نبی ایمان آوردند ولی به ولیّ، نه. و به ‌اشرار امت گرفتار شدند. عذاب خدا گاهی با باران سنگ و سیل و زلزله و توفان و ملخ و شپش است و گاهی ابتلا به اراذل و اوباشی که عزت را به خفت می‌فروشند. اگر مؤمنین به انتخاب خدا سر و دل می‌سپردند، امروز نسیم هدایت عالم‌گیر شده بود و عدل و صلح حاکم بود و خبری از شیطان کوچک و بزرگ نبود. غفلت از انتخاب صحیح، نتیجه‌اش ‌اشک و آه و آتش و خون و حسرت است و دوری از حق. و فاطمه تمام تلاشش برای این بود که ره گم نشود، که شد. و امروزه ماییم و راه و میراث گرانبهای او که در عزت اسلامیِ انقلاب ایران نمایان است که دیگر نباید هزینه حماقت یا مأموریت نااهلان و نامحرمان شود. هنوز چهلم سردار دل‌ها نیامده و اگرچه حاج قاسم، تاب روضه در و دیوار را نداشت و زودتر رفت ولی تن آتش‌گرفته‌اش شباهت دگری است که بگوید با ما، راه همان راه علی، شیوه ما زهرایی است. به فاطمیه قسم با علی و انقلاب اسلامی می‌مانیم.
محمدهادی صحرایی
___________________________
1- و حق خویشاوند را به او بده. سوره اسراء/ 26   2- سوره نور/ 36
3- سوره توبه/ 32