kayhan.ir

کد خبر: ۱۷۲۲۶۸
تاریخ انتشار : ۲۰ مهر ۱۳۹۸ - ۲۰:۴۷
به مناسبت سالگرد شهادت سردار شهید حبیب لک‌زایی

فرمانده‌ای که بر قلب محرومان سیستان حکومت می‌کرد




با جسم و روحش وارد میدان شد، با تمام وجودش به نبرد آمد، آمد تا تمام سرمایه‌اش را در راه دوست فدا کند، نه به حرف؛ که به عمل آمد و در محک تجربه نیز سفیدروی شد، چنان‌که در بحبوحه آتش و خون و درد و جراحت حتی آرزوی شهادت نکرد، نه که شهادت را نخواهد؛ بلکه فقط خواست آنچه را جانان می‌خواست که به گفته خود «در اوج درد و استیصال اگر طلب شهادت می‌کردم بی‌شک پذیرفته می‌شد»؛ اما... در دل فقط طلب رضای حق را کرد تا سال‌ها بماند و درد عشق را با درد پهلوی زخمی! به دوش کشد، ماند تا مرهم زخم‌های محرومان شود و ‌هادی دل‌های گمراهان.
سردار شهید حاج حبیب لک‌زایی جانباز 77 درصد دفاع مقدس، سردار قصه این هفته صفحه فرهنگ و مقاومت کیهان است، او اسطوره مقاومت است، کسی که با وجود‌ ترکش‌های فراوان در سر، گردن، چشم، قفسه سينه و ديگر اعضای بدنش دست از فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی برنداشت و سرانجام پس از 24 سال تحمل درد و رنج جراحات به لقاء محبوب رسید.
سیدمحمد مشکوهًْ‌الممالک
شهادت خاک شلمچه
 برای بچه‌های سیستان
فرموده‌اند روز قيامت، غير از دست و پا و سر و گوش و چشم و زبان و مابقي اعضا و جوارح؛ در و ديوار و پنجره و ‌اشياء و زمين و کوه و دشت و مزرعه و گل و سبزه و‌دار و درخت و رود و دريا و... هر آنچه در عالم هستي موجود است و انسان آنجا عملي انجام مي‌دهد، اگر عملش خوب باشد «لَه» او و به نفعش شهادت خواهند داد، و اگر عملش بد باشد «عليه» او و بر ضدش شهادت خواهند داد؛ و البته خداي متعال أبصر‌النّاظرين، و أحکم‌الحاکمين است.
مي‌خواهم پاي اين بحث شهيد و شهادت را بکشانم به آن سرزمين مقدس و بگويم: قيامت؛ ذرّه ذرّه خاک شلمچه، و ذرّه ذرّه هر چيزي که آنجا بود و حتي ابزار و آلات دشمن، گواهي خواهند داد که بچه‌هاي سيستان در برابر آن حمله سنگين و بي‌سابقه، تا آخرين گلوله و فشنگ مقاومت کردند. درست در لحظه‌هايي که اطرافم را نگاه مي‌کردم تا اگر شده، حتي «تک‌فشنگي» پيدا کنم، خمپاره‌اي خورد نزديکم. براي چند ثانيه، احساس کردم زمين و زمان از حرکت ايستاد و گويي همه صداها خاموش شد! وقتي به خودم آمدم، ديدم پرت شده‌ام چند متر آن‌طرف‌تر. خاطرم هست قبل از انفجار، اسلحه‌ام را محکم چسبانده بودم به سينه‌ام تا اگر لازم شد، با همان لاشه بدون فشنگش بتوانم با دشمن روبه‌رو شوم. شايد به همين خاطر بود که با وجود پرت شدن، اسلحه اما هنوز در دست‌هايم بود.
چشمی‌که رفت و چشمی‌که در دل
 باز شد/بزم‌ ترکش‌ها
قدري که گذشت، سوزش شديدي در چشم راست و روي پيشاني‌ام احساس کردم. با‌ترديد دست بردم سمت چشمم. به جاي چشم، انگار انگشت‌هايم در يک حفره کوچک فرو رفت! چون کلاً بينايي‌ام را از دست داده بودم، فکر کردم هر دو چشمم در‌ترازوي معامله و داد و ستد با حضرت ربّ ودود قرار گرفته و تقديم خالق شده است. کمي بعدتر، ديدم خون پيشاني‌ام مانع بينايي شده و چشم چپم الحمدلله سالم است. وقتي بعضي جاهاي ديگر سر و گردن و بدنم هم به سوز افتاد، فهميدم گلوله خمپاره، مرا از انبوه‌ ترکش‌هاي ديگرش هم بي‌نصيب نگذاشته است. عجب بزمي شده بود، اين بزم!
در همين وضع و اوضاع، يکهو ديدم کسي مي‌خواهد اسلحه را از دستم در بياورد. چون مقاومت گردان چهار صد و نه شکسته شده بود، فکر کردم نيروهاي دشمن رسيده‌اند. اين بود که محکم‌تر از قبل چنگ زدم به اسلحه و کشيدمش سمت خودم. خون تازه‌اي که از پيشاني‌ام مي‌‌‌‌‌‌آمد، دوباره جلوي بينايي چشم چپم را گرفته بود. تصميم گرفتم با همان اسلحه خالي بکوبم به سر و صورت او. خوب شد طرف به حرف آمد.
ـ مگه اسلحه‌ات فشنگ داره؟
فهميدم از بچه‌هاي خودمان است. گفتم: نه، فشنگ نداره.
گفت: پس چرا اين قدر محکم چسبيدي بهش؟!
فکري به ذهنم رسيد. پرسيدم: شما مجروح نشدي؟
گفت: نه.
اسلحه را دادم به او و گفتم: پس اينم با خودت ببر عقب، دوست ندارم اسلحه‌ام بيفته دست عراقيا.
در اين لحظه‌ها خون را از پرده چشمم پاک کرده بودم و مي‌توانستم او را ببينم. حيرت‌‌زده پرسيد: مگه خودت نمي‌خواي بياي عقب؟! من که هنوز از جا بلند نشده بودم و خيلي از وضعيت جسمي‌ام خبر نداشتم، گفتم: شما اسلحه رو ببر، من خودم ميام.
مثل توي فيلم‌ها، جاي تکه ـ پاره کردن تعارف و چک و چانه زدن نبود. اسلحه را گرفت و رفت. وقتي بلند شدم، انگار تازه متوجه شدم که چه بلايي سرم آمده است! با خوني که از بدنم رفته بود و با وضعيت مجروحيت چشم و زخم‌هاي ديگر، فهميدم ناي ديدن و راه رفتن ندارم، مخصوصاًًً که دمپايي‌ها هم از پايم درآمده بود. شايد با تعجب بپرسيد دمپايي؟! در خط مقدم جنگ؟!
بزم خمپاره‌ای و بیهوشی
داستانش مفصل است؛ همين قدر بگويم که چون پاهايم تاول زده بود، هيچ کفش و پوتيني را نمي‎‌توانست تحمل کند. اين بود که رضا داده بودم به پوشيدن همان دمپايي‌ها. و حالا نعمت اين «لنگه کفش در بيابان» را هم از دست داده بودم. در آن لحظه‌ها، همه همّ و غمّم اين شده بود که راضي باشم به قضا و قدر الهي. مراقبه مي‌کردم مبادا جمله‌اي و کلمه‌اي و فکري از من صادر شود که خلاف رضاي دوست باشد. آنچه به‌ام اميدواري مي‌داد و دلم را خوش مي‌کرد، همين بود که خداي متعال حاضر و ناظر است و دارد مي‌بيند و در اين شرايط وانفسا، کسي بهتر از وجود مقدس او نمي‌تواند اموراتم را کفايت کند. اين بود که وقتي ديدم نمي‌توانم به تنهايي راه بروم، نشستم و تکيه دادم به سينه يک خاکريز.
با تتمه بينايي و ديدي که براي چشم چپم باقي مانده بود، يک آن سيد داود احمدي را ديدم که لنگ لنگان دارد از نزديکم رد مي‌شود. او بين بچه‌ها معروف بود به شبستري. گفتم: آقا سيد! ما رو هم با خودتون ببريد.
لحنم طوري بود که هيچ اصرار و ابرامي نداشت. مي‌خواستم يک موقع توي رودربايستي گير نکند. آمد جلو و وقتي مرا شناخت، کمکم کرد بلند شوم. با اين‌که خودش هم مجروح بود، تقريباً به حالت «دو» شروع کرد مرا دنبال خودش کشاندن. مي‌گفت: دور و برمون پر عراقي شده، دير بجنبيم، اسير مي‌شيم.
نمي‌دانم چقدر رفته بوديم که دوباره «بزم خمپاره‌اي» شروع شد و گلوله‌اي ديگر، ما را مهمان خودش کرد. اين بار همين قدر فهميدم پرت شدم و «بيهوشي» مرا در عالم عميق خودش فرو برد.
آنچه در ادامه می‌خوانید شرح مجروحیت شهید لک‌زایی در منطقه عملیاتی شلمچه از زبان خود شهید و به قلم سعید عاکف و همچنین توصیفی از وی و فعالیت‌هایش از زبان سرلشکر رحیم صفوی و فرزند شهید است.

شهادتین را گفتم؛ اما از ملائکه
 خبری نشد!
به هوش که آمدم، از سيد داود خبري نبود. روي چشم چپم آن‌قدر خون دلمه بسته بود که همان اندک بينايي را هم از دست داده بودم. نمي‌دانستم شب است، يا روز؛ اسير شده‌ام يا توي منطقه خودمان هستم. هيچ نمي‌فهميدم. اولين چيزي را که متوجه‌اش شدم، درد شديد پهلويم بود. دستم را بردم که کمي آنجا را مالش بدهم و بخارانم، اما ناگهان احساس کردم دستم رفت داخل بدنم و به چيز نرمي خورد و خيس شد. به زودي فهميدم‌ ترکشي به اندازه يک کف‌ دست، پهلويم را شکافته است. خواستم بنشينم، ديدم نمي‌توانم. چند بار اين شانه، آن شانه شدم و عاقبت به هر زحمتي که بود، نشستم. نشستنِ تنها فايده‌اي نداشت. بايد بلند مي‌شدم. نتوانستم. هرچه ضرب و زور زدم، ديدم ديگر ناي تکان‌خوردن ندارم.
قريب بيست و پنج سال از خداي متعال عمر گرفته بودم؛ همه‌اش يک طرف، امروزم يک طرف! من قبلاًً هم جبهه آمده بودم، مجروح هم شده بودم؛ قصه مجروحيت‌هاي امروزم ولي چيز ديگري بود. احساس مي‌کردم شمع عمرم به انتهاي خودش رسيده و شعله کمرنگ شده آن، دارد آخرين سو- سوهايش را مي‌زند. اين لحظه‌هاي مجروحيتم آميخته شده بود به يک حال و هواي عرفاني. ياد ايامي از کودکي‌ام افتادم که هر روز دو تا سه جزء قرآن را مي‌خواندم و در معاني‌اش تدبر مي‌کردم؛ و ياد دعاها و اذکار اهل‌بيت عليهم‌السلام افتادم، و ياد اين‌که دنبال وصال خدايي حقيقي بودم. خداي بسياري از مردم را دوست نداشتم که جنسش از جنس وهم و خيال بود و آن را در گوشه‌اي از عالم به بند کشيده بودند، بدون هيچ کارآيي و قدرتي! و آن‌وقت خودشان هرچه ميلشان بود مي‌کردند و دنبال انجام هر هوي و هوسي مي‌رفتند، غير از دستورات الهي.
الان، در اين ثانيه‌هاي سوز و درد و بي‌کسي، با همه وجودم خدايي را مي‌ديدم که هست، و جز او مؤثري در عالم، وجود ندارد و هرچه بخواهد، مي‌کند. وقتي ديدم نمي‌توانم بلند شوم، پيش خودم فکر کردم حتماً رضايت اين خداي مؤثر و با عظمت، به رخت بر بستن من از دنيا، و به رفتنم تعلق گرفته است. پس شهادت دادم به وحدانيت آن حيّ قادر، و به نبوت حضرت ختمي مرتبت صلي‌اللـه عليه و آله، و وصايت مولا أميرالمؤمنين علي إبن ابي‌طالب و اولاد طيبين و طاهرينشان تا حضرت قائم آل‌محمد صلوات‌اللـه عليهم أجمعين و با خواندن بعضي دعاها،‌ آماده پرکشيدن به عالم بالا شدم.
منتظر بودم چيزهايي که راجع به شهادت شنيده‌ام، اتفاق بيفتد؛ مثلاً دسته‌اي از ملائکه بيايند بالاي سرم، يا احساس سبکي به‌ام دست بدهد و روحم از بدنم جدا شود و شاهد عروجش به سمت آسمان شوم.
حساب و کتاب زمان دستم نبود، اما مي‌فهميدم که پاره‌اي از آن را طي کردم و نه از ملائکه خبري شد، و نه احساس سبکي به‌ام دست داد. برعکس، شدت دردهايم هر لحظه اوج مي‌گرفت و انگار سنگين‌ترم مي‌کرد! به زودي و به خوبي به اين معني منتقل شدم که اراده الهي به زنده بودنم، و به ماندنم در اين دنيا تعلق گرفته است. با اين‌که خون زيادي از بدنم مي‌رفت، اما يقين کردم از شهادت خبري نيست. توي دلم گفتم: پسندم هرچه را جانان پسندند.
نجات از معرکه بمب و خمپاره
با مدد گرفتن از ذکر مولا صاحب الزّمان سلام‌اللـه عليه، تلاش کردم دوباره بلند شوم، و اين بار، به برکت اين ذکر مقدس موفق شدم. مثل کسي که از جايي غائب شده و دوباره برگشته، خودم را در منطقه جنگي ديدم و سر و صداي انفجارها و شني‌هاي‌تانک و هياهوها باز به‌ام هجوم آورد. راه افتادم.
پاهايم از قبلش مي‌سوخت؛ وقتي شدت سوزشش بيشتر شد، فهميدم قدم در جاده آسفالت گذاشته‌ام و از نتيجه همين سوزش متوجه شدم خورشيدِ خوزستان در آسمان است و در حال گداختن. پس يقين کردم هنوز شب نشده است. نمي‌دانم چقدر راه رفتم که نسيم تقدير الهي وزيدن گرفت و در حالي که دشمن مثل مور و ملخ منطقه را پر کرده بود، ماشيني کنارم ايستاد. کسي با لهجه غليظ يزدي ازم پرسيد: اخوي از بچه‌هاي تيپ الغديري؟
در آن غوغا و هياهو، هيچ چيز عجيب‌تر از پرسيدن اين سؤال نبود! ناي حرف زدن و حال توضيح دادن نداشتم. با اين اميد که همه ما زيرمجموعه «الغدير» هستيم، يک کلمه گفتم: آره.
دو نفر مثل قرقي پريدند پايين و مرا انداختند پشت ماشين که حالا فهميده بودم تويوتاست. غير از من، چند نفر ديگر هم سوار بودند. به زودي فهميدم تنها مجروح، يا اقلاً تنها مجروح وخيمِ آن جمع من هستم. هر بار که صداي سوت خمپاره يا گلوله توپ و‌تانکي بلند مي‌شد، راننده سريع ماشين را نگه مي‌داشت و در يک چشم به هم زدن همه مي‌پريدند پايين و پناه مي‌گرفتند و مرا که ناي تکان خوردن نداشتم، آن وسط تنها مي‌گذاشتند!
نبايد بگويم «به هر جان کندني که بود»؛ بايد بگويم چند بار مردم و زنده شدم تا بالاخره دوستان يزدي مرا تحويل يک بيمارستان صحرايي دادند. تحويل دادن همان و بيهوش‌شدن همان!
به هوش که آمدم، نمي‌دانم چرا احساس کردم اسير دشمن شده‌ام. درست در همين لحظه‌‌ها کسي آمد بالاي سرم و با نگراني اسمم را صدا زد. من که ابداً چيزي را نمي‌توانستم ببينم، از اسم و رسمش پرسيدم. وقتي فهميدم غلامرضا ضيائي هست، خيلي کوتاه و مختصر، چند سؤال ديگر هم پرسيدم تا مطمئن شدم در خاک خودمان هستيم و اسير عراقي‌ها نشده‌ام. ازش آب خواستم. گفت: همين الان برات ميارم.
الانش ولي تا همين حالا که دارم اين مطالب را مي‌گويم، طول کشيد و در آن بيمارستان، نه او، و نه هيچ کس ديگر، آبي براي من نياورد!
* * * *
اینها تنها بخشی از قصه مجروحیت شهید بود؛ اما شهید را باید از زبان و بیان دیگرانی توصیف کرد که او را از نزدیک دیدند و شناختند، هر چند این شناخت اندکی از دریای بی‌انتهای وجود این بزرگمرد سیستانی باشد...
سرلشکر دکتر سید یحیی رحیم صفوی؛ دستیار و مشاور عالی مقام معظم رهبری و فرمانده پیشین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سخنان خود را از زمان حضور شهید در جبهه‌ها آغاز کرد و گفت: او در اکثر عملیات‏ها در لشکر 41 ثارالله و بعضاً همراه لشکر حضرت رسول صلوات‌الله علیه و آله شرکت می‏کرد. فقط یک‌بار در منطقه شلمچه‌ ترکش‏هایی به ایشان اصابت کرد، که چهار روز در اغما و بیهوشی به سر ‏برد. شاید بیشترین نیروهای اعزامی ‌جوانان دلاور سیستان و بلوچستان که در لشکر قهرمان و خط‌شکن 41 ثارالله به فرماندهی سردار بزرگ اسلام، حاج قاسم سلیمانی بیشترین نیروهای اعزامی‌ را این بزرگوار، سردار لک‏زایی، چه از منطقه زابل و چه از منطقه بلوچستان با آن محبوبیتی که داشت و با اعتمادی که مردم و به‌ویژه جوان‏ها به او داشتند، به جبهه گسیل داشت. البته خود ایشان هم در جبهه‏ها حضور داشت.
با تن مجروح
روزی 16 ساعت کار می‌کرد
بعد از جنگ هم مثل زمان جنگ، با وجود جراحات فراوان شاید روزی 16 ساعت کار می‌کرد. ایشان در سیستان و بلوچستان مسئولیت‏های بالایی داشت از فرماندهی سپاه زابل گرفته تا ستاد منطقه سیستان و بلوچستان تا سرپرستی سپاه سلمان، مدتی جانشین فرماندهی سپاه سیستان و بلوچستان بود ولی واقعاًً ایشان آن‏جا را اداره می‏کرد، من از نزدیک با عملکرد ایشان آشنا بودم. هیچ‏گاه خودنمایی نمی‏کرد. بسیار محجوب بود و هیچ‏گاه خودش را مطرح نمی‏کرد، بلکه خدا را، ولایت را و مردم را مطرح می‏کرد. من با دانشجویان دانشگاه تهران، یک هفته‏ای به سیستان و بلوچستان رفته بودیم. در مرز هم حرکت می‏کردیم از مرز میرجاوه تا مرز جالق، ایرانشهر، سراوان، قدم به قدم همراه ما می‏آمد. مردم جالق، مردم سراوان، مردم ایرانشهر بسیار به ایشان علاقه‏مند بودند. چه بلوچ‏ها و چه غیربلوچ‏ها. هر کسی چهره ایشان را می‏دید، رنج و درد و محرومیت مردم سیستان و بلوچستان را از چهره ایشان درک می‏کرد.
جای بوسه شهید
 بر دستان پدران شهدا
سلمان لک‏زایی، فرزند شهید نیز در ادامه با‌ اشاره به این‏که شهید لک‏زایی محور وحدت در استان بود گفت: شهید لک‏زایی مورد قبول همه اقوام و طوایف هم تشیع و هم اهل سنت در استان سیستان و بلوچستان و کشور بود، ایشان ستون و خیمه امنیت در استان بودند و برای امنیت استان تلاش‌های زیادی کرد.
پدر در حوزه فرهنگی نیز آثار خوب و مؤثری از خود بجا گذاشت و همواره خادم خانواده شهدا و ایثارگران بود به‌گونه‌ای که هیچ پدر شهیدی نیست که جای بوسه را بردستانش نداشته باشد.
خاطره‌ای از صلابت پدر؛ شهردار
 و شخصیت!
تقصير خودشان نبود؛ تازه به دوران رسيده بودند، و اگر نه در حرف، اما در عمل دين و ارزش‌هاي دين را از سياست جدا مي‌دانستند، و بايد هم جدا مي‌دانستند؛ سياستي که آنها ياد گرفته بودند،‌ حکم يک ظرف پر از آلودگي را داشت. با اين همه اما،‌ هنوز هم نمي‌خواستم باور کنم چنين اتفاقي افتاده است. من به سربازها نگاه مي‌کردم، سربازها به من. گفتم: يعني واقعاًً بساط شما رو جمع کردن و عکس‌ها رو کندن؟!
و آنها دوباره حرف‌هايشان را تکرار کردند و گفتند: کم مونده بود خودمون رو هم بزنن.
يکراست رفتم پيش حاج‌آقا و هر آنچه شده بود را به‌اش گفتم. حالش از اين رو به اون رو شد. گفت: اينا خيلي‌هاشون لااقل مراعات ظاهر رو مي‌کنن ديگه، ولي کار اين شهردار ما به جايي رسيده که انگار قيد همه چي رو زده!
رو کرد به سربازها و گفت: سريع وسايل و عکس‌ها رو آماده کنيد.
يکي‌شان گفت: سردار اونا نردبون و بعضي چيزاي ديگه‌مون رو گرفتن.
حاج‌آقا رو به من گفت: کم و کسري‌هاشون رو زود براشون آماده کن.
در همان حال گوشي تلفن را برداشت و دو تا از نيروهاي کادر را احضار کرد. محکم و باصلابت به‌شان گفت: همراه اين سربازها مي‌ريد،‌ هر کي از شهرداري اومد و خواست مزاحم کارشون بشه،‌ بازداشتش مي‌کنيد و مياريدش اينجا.
مکثي کرد و محکم‌تر از قبل ادامه داد: حتي اگر خود شهردار بود.
همه احترام نظامي گذاشتيم و آمديم بيرون.
* * * *
جلسه شوراي اداري بود. چهره فرماندار و خيلي از مسئولين ديگر به چشم مي‌آمد. جناب شهردار هم حضور به هم رسانده بودند! قرآن که خوانده شد،‌ جناب شهردار نه ملاحظه دستور جلسه را کرد، نه ملاحظه هيچ چيز ديگري را. با ناراحتي گفت: آقايون من خواهش دارم يه فکري به حال ما و به حال موقعيت ما بکنين!
بعضي‌ها کم و بيش ماجرا را شنيده بودند،‌ بعضي‌ها هم که نشنيده بودند، نگاه‌شان ميخ شد به‌صورت جناب شهردار. و جناب شهردار امان نداد و پشت‌بندش گفت: سپاه داره تو اين شهر ‌ترور شخصيت مي‌کنه! به چهار تا سرباز حکم بازداشت من رو دادن!
به چهره‌ حاج آقا نگاه کردم. حالش از آن حال‌هاي طوفاني و کوبنده شده بود.
ـ کسي که دستور بده عکس شهدا رو از روي در و ديوار شهر بکَنَن و به ولي‌نعمتان خودش توهين کنه، نبايد دم از شخصيت بزنه!