kayhan.ir

کد خبر: ۱۷۰۴۵۸
تاریخ انتشار : ۳۰ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۹:۳۵
گفت‌و‌گوی کیهان با خانواده یکی از شهدای حادثه ‌تروریستی اهواز؛ شهید ‌هادی الماسیان

آرزویی که در وطن برآورده شد



فرقی نمی‌کند در کجای این کره خاکی وارد میدان جهاد شوی، خلوص که داشته باشی، وجودت که پاک و مطهر شده باشد دستی از غیب تو را به اوج می‌رساند، تو برای عرشیان کاملاً شناخته‌شده‌ای و هم چون درّی زیبا می‌درخشی، هر چند نام سرباز گمنام امام زمان‌(عج) بر تو نهند و روی این زمین هیچ‌کس قدر تو نداند، تو در اینجا گمنامی‌ اما برای امامت شناخته‌شده‌ای، تو همان کبوتر جَلد حرم هستی که خود را به حرم یار می‌رسانی و شهد شیرین شهادت را از دستان مولایت می‌چشی...
شهید‌هادی الماسیان مصداق بارز این عبارات است، کسی که به جرگه سربازان نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران می‌پیوندد و با جان و دل از جان و مال و ناموس وطن حفاظت می‌کند، با شروع جنگ سوریه قصد رفتن به این میدان می‌کند؛ اما به علت نارضایتی همسر، آرزوی دفاع از حرم را تنها در سینه نگه می‌دارد و شهادت را از مولایش می‌طلبد و در نهایت در مراسم رژه سال ۹۷ در اهواز به دست کوردلان داعشی به شهادت می‌رسد، تا خون پاکش سندی باشد بر حقانیت و مظلومیت شهدای مدافع حرم.....
امروز 31 شهریور1397 است روزی که شهر اهواز عادی بود و بخش‌هایی از شهر برای برگزاری رژه به مناسبت هفته دفاع مقدس آماده می‌شدند نیروهای مسلح از ارتش، سپاه و بسیج منظم و یکپارچه هماهنگ با سایر پاسداران درسراسر کشور مشغول به نمایش گذاشتن اقتدار میهن عزیزمان ایران اسلامی بودند تا یادآور هشت سال غرورآفرینی دفاع مقدس باشند دشمن داعشی کوردل که تحمل مشاهد چنین اقتداری را نداشت خصمانه و وحشیانه هم چون ماری زخم خورده حدود ساعت 10:30 به سمت صف‌های منظم رژه و مردم عادی که به تماشای رژه اقتدار کشورشان ایستاده بودند گلوله‌های نفرت و کینه خود را شلیک کرد، بی‌هیچ رحمی ‌سربازان که طبق قوانین رژه مسلح نیستند و زنان مردان، کودکان خردسال و پیران را به رگبار گلوله می‌بندند، آری امروز 31شهریور 1397 است تاریخ تکرار نمی‌شود اینجا اهواز قلب تپنده ایران است؛ در عرض چند دقیقه خون‌های زیادی بر زمین ریخته می‌شود؛ اما نیروهای امنیتی از جان گذشته عاملان ‌ترور را به هلاکت رسانده و عملیات آنان را دفع می‌کنند درست است که داعش شیطان‌صفت بر قلب شهیدپرور ایران چنگال کثیف خود را بیرون کشید اما دلیر مردی نیروهای امنیتی دستان پلید او را قطع کرد، آری در سرزمین ایران اسلامی‌مان آزادگی و رشادت خصیصه جوانان است که از کودکی لالایی مادران برگوش فرزندان شنیده می‌شود از هر جوانه‌ای که به دست دشمن از درخت بالندگی کشور قطع شود هزاران هزار جوانه می‌روید.
آنچه در ادامه این گزارش می‌خوانید صحبت‌های روح‌الله الماسیان پدر شهید والا مقام‌‌هادی الماسیان است، که سندی محکم بر شهیدپروری پدران این مرزوبوم است او از فرزند شهیدش برایم گفت و راضی بود از اینکه اولین فرزندش در راه دین و قرآن به شهادت رسیده است...
سید محمد مشکوهًْ ‌الممالک

لطفا خودتان را برای مخاطبان صفحه فرهنگ و مقاومت معرفی کنید.
بنده روح‌الله الماسیان، پدر شهید ‌هادی الماسیان هستم، سه تا پسر و سه دختر دارم و‌‌هادی نخستین فرزندم و متولد سال 61 است. محله‌ای بود به نام پشت بازار در خرم‌آباد که به بازار اصلی نزدیک بود، محل تولد ‌هادی همان جا بود.
شهید الماسیان چگونه وارد ارتش شد؟
یک روز گفت بابا من در ارتش ثبت‌نام کرده‌ام و ان‌شاالله پذیرفته می‌شوم، قبول هم شد و رفت شیراز، لشکر 92 زرهی بود، آموزشی شیراز بود و بعد اعزام شد به تهران، بعد رفت اهواز و حدود 8 سال هم آنجا خدمت کرد.
چه خصوصیت بارزی داشت که باعث شد در این راه قدم بردارد؟
نمی‌دانم چه چیزی در وجودش بود که شهید شد؛ اما ارادت خاصی به مقام معظم رهبری داشت و همیشه گوش به فرمان ایشان بود، سخنرانی‌های آقا را گوش می‌کرد، همیشه عکس آقا تصویر زمینه گوشی‌اش بود، آهنگ پیشوازش هم سخنان آقا بود.
مسئله دیگر اینکه ‌هادی خیلی در کارش جدی بود، هیچ وقت از مرخصی‌هایش استفاده نمی‌کرد، می‌گفت باید وظیفه‌ام را انجام دهم، من می‌گفتم بیا مرخصی تو هم مانند خیلی‌های دیگر هستی، می‌گفت آنها مسئولیت نمی‌پذیرند، این کار به من محول شده و من باید بمانم و کارم را انجام دهم.
آخرین ملاقات شما چه زمانی بود؟
آخرین باری که دیدمش حدود 5 روز قبل از عاشورا بود، گفتم چند روز مرخصی داری گفت4 تا 5 روز که به آقا‌ هادی گفتم پسرم یک ‌باری دارم در اصفهان است بیا با هم برویم هم بار من را بیاوریم و هم یک روز را با هم باشیم و بگردیم، گفت نه من باید بروم، با من کار دارند و باید اسناد را امضاء کنم؛ ولی در هر صورت با من آمد. ما رفتیم اصفهان و در راه از محل کارش با او تماس می‌گرفتند، و کارها را ردیف می‌کرد.
چگونه از شهادت فرزندتان مطلع شدید؟
بنده راننده یک شرکت بودم، هنگام ظهر که می‌خواستم به خانه برگردم، مهندسی که با من بود گفت در اهواز حمله ‌تروریستی رخ داده، گفتم کِی؟ گفت ساعت 9 صبح. گوشی دستش بود و اخبار را می‌خواند، گفت گویا حدود 22 نفر شهید شده‌اند و ‌تروریست‌ها را هم از بین برده‌اند.
من هم حس می‌کردم اتفاقی افتاده، دلشوره بدی داشتم، چند بار تلفن‌‌ هادی را گرفتم؛ ولی جواب نداد، با خودم گفتم فکر نمی‌کنم که به مقر آنها بیایند، چون کارش چیز دیگری بود، در بحث رژه و اینها نبود. ما داشتیم پلی وسط رودخانه خرم‌آباد می‌ساختیم که در سیل هم خراب شد، به من گفتند برو از آن سمت پل هم برای خودت و هم برای بقیه کارگرها غذا بیاور، من گفتم نمی‌توانم بروم، هر چه گفتند قبول نکردم، گفتم حالم خوب نیست و می‌خواهم بروم خانه، حدود ساعت 12 بود که رفتم خانه، 5 دقیقه‌ای نشستم، رفتم یک خوشه انگور برداشتم که بخورم، 3 دانه که خوردم همسایه‌مان با یک حالت خاصی خانه ما آمد، همان زمان گوشی زنگ خورد، فکر کردم که مهندس‌ها هستند و می‌خواهند بگویند که چرا رفتی خانه، دیدم که نه، پسر عمویم از تهران می‌گوید ‌‌هادی تیر خورده. او چون نظامی بود و به آنها خبر داده بودند. گفت برو اهواز ما هم می‌آییم، دود از سرم بلند شد، رفتیم اهواز، به ما نگفتند که شهید شده، گفتند فقط تیر خورده، در راه هم که می‌رفتیم همین‌طور نذر و دعا می‌کردیم که خوب شود.
وقتی به خانه‌شان رسیدیم پسر بزرگش دوید و آمد در آغوشم و گردنم را گرفت، آنها هم مانند ما فکر می‌کردند که تیر خورده است، بعد ما را بردند بیمارستان برای ملاقات که دیدیم شهید شده است. وقتی او را دیدم دندان‌هایش پیدا بود، انگار که داشت می‌خندید.
ما هم خوشحالیم که ‌هادی برای امام حسین(ع) و کشور و ناموسش رفته و هم ناراحتیم که جگرگوشه‌مان را از دست داده‌ایم.
حرفی از رفتن به سوریه می‌زد؟
دو سه سال پیش می‌خواست برود سوریه، دفعه اول ما اجازه ندادیم و دفعه بعدی هم جور نشد، بعد رفت کربلا، ده روزی را آنجا بود، در شلمچه موکب زده بودند و ده پانزده روز هم آنجا بود.
از امین برادر شهید الماسیان در رابطه با برادرش پرسیدیم و او این‌گونه پاسخ داد:
ما از اینکه با شهادت رفته بود خوشحال بودیم؛ ولی از دست‌دادنش برایمان سخت بود. در مراسم تشییع مردم طوری‌گریه می‌کردند که گویا عزیز خودشان به شهادت رسیده است. هم در اهواز و هم در خرم‌آباد مراسم باشکوهی برگزار شد. من بعد از این اتفاق می‌خواستم به سوریه بروم اما خانواده به‌خاطر مادرم مخالفت کردند.
گفت‌وگوی کوتاهی که با بانو کنعانی، مادر شهید داشتیم که در ادامه مشروح آن را می‌خوانید.
از پسرتان برایمان بگویید اخلاق و رفتارش چگونه بود؟
پسرم از کودکی اهل کار بود و با اخلاق، همه او را دوست داشتند، هر کاری که به او می‌سپردیم با روی خوش می‌پذیرفت، پیشانی من را می‌بوسید و می‌گفت هر کس پیشانی پدر و مادرش را ببوسد بهشتی است، به پدر من هم خیلی احترام می‌گذاشت و او را بسیار دوست داشت، صله رحم می‌کرد و به من هم می‌گفت بیا برویم به اقوام سر بزنیم، همیشه به مردم هم کمک می‌کرد.
وقتی به شما گفتند ‌هادی مجروح شده چکار کردید؟
وقتی به من گفتند پسرم تیر خورده گفتم ان‌شاالله که چیزی نیست ولی اگر هم شهید شد فدای امام حسین و علی اکبر و علی اصغر امام حسین(ع). وقتی به عروسم زنگ زدم و پرسیدم حال‌‌ هادی چطور است، گفت برایش دعا کن، او در اتاق عمل است. و من تا از خرم‌آباد به اهواز برسم مدام برایش دعا و نذر کردم.
سال گذشته من را مشهد برد، گفت از این به بعد هر سال تو را می‌برم، با هواپیما هم می‌برمت، تو با ماشین خسته می‌شوی، تو را کربلا هم می‌برم؛ اما شهید شد و قسمت نشد که با پسرم به کربلا بروم.
همسر شهید الماسیان نیز از همسر شهیدش و دلتنگی‌های دو یادگار او برایمان گفت...
حرفی از شهادت هم می‌زدند؟
از همان سالی که وارد سازمان حفاظت شد دیگر در این دنیا زندگی نمی‌کرد و زمزمه‌های شهادتش شروع شد، هر جمعه به امام زمان(عج) التماس می‌کرد که من سرباز گمنام شما هستم نگذارید از اینجا که رفتم باز هم گمنام بمانم، می‌گفت من آن‌طور که باید و شاید جواب کارهایم را نمی‌گیرم، شما با شهادت جواب کارهایم را بدهید، من فقط می‌خواهم جزء یاران شما باشم.
اربعین سال 96 بود که به کربلا رفت، خیلی آرزوی کربلا را داشت و خیلی هم اتفاقی رفت، 10 روز قبل از اینکه به کربلا بروند ارتش در مسیر موکب زده بود. همان موقع از امام حسین(ع) شهادت خواسته بود، گفته بودند در اولین سفر هر حاجتی که داشته باشی امام حسین(ع) تا سر سال به تو می‌دهد. سال بعد در روز عاشورا با شوخی به او گفتم: «پس چی شد؟ قرار بود سر سال حاجتت را بگیری؟» گفت: «من اربعین شهادت را از امام حسین(ع) خواستم، هنوز وقت دارم... و دو روز بعد، قبل از اینکه یک سال به اتمام برسد حاجتش را گرفت...
تیرماه 97 به مشهد مشرف شدیم، اولین باری بود که زیارت امام رضا(ع) نصیبش شده بود و از این بابت خیلی منقلب بود، می‌گفت چرا امام رضا این همه سال توفیق زیارت را به من نداده، من هم گفتم با همین دل شکسته دعا کن و او هم همین کار را کرد، بعد از این سفر بود که حالاتش تغییر کرده بود، خیلی آرام و ساکت شده بود و گویی در دنیای دیگری سیر می‌کند.
آیا در مورد رفتن به سوریه و پیوستن به مدافعین حرم صحبتی می‌کردند؟
از همان زمان که از دوره 9 ماهه سال 94 برگشتند مدام اصرار می‌کردند که من باید بروم سوریه، چون در دفتر فرمانده لشکر بودند می‌دیدند که تعدادی از همکاران به سوریه اعزام می‌شوند و انگار که باید یک کار مهمی انجام دهد، می‌گفت: «من احساس می‌کنم که دِینم را به کشور ادا نکرده‌ام، دفاع از کشور فقط این نیست که در مرکز شهر بمانی و فکر کنی دینت را ادا کرده ای؛ همان‌طور که رهبر فرمودند دفاع از کشور از خارج از مرزها صورت می‌گیرد، من در امن‌ترین نقطه چه کاری برای کشور انجام داده‌ام؟ من به کشورم مدیونم، من باید بروم سوریه که دینم را به کشور ادا کنم.» می‌گفتم: «این چه حرفی است که می‌زنید، شما بارها از شدت کار زیاد و گرمای پوتین، پاهایتان میخچه زده» می‌گفت: «نه اینجوری نگو، در جایگاه مرزبانان در شب‌ها نایستاده‌ای که تا بفهمی ‌چقدر سختی می‌کشند.»
من هیچگاه نمی‌توانستم دوری ایشان را تحمل کنم برای همین هم می‌گفتم شما دین خود را به کشور ادا کرده‌اید و نیازی نیست که بروید و در سوریه بجنگید، همین ممانعت‌ها گرچه باعث دلخوری ایشان شد؛ ولی مانع از رفتنشان شد و باعث شد در همین شغل و در کشور بمانند.
در آن زمان هر لحظه که می‌شد می‌گفت آخر چرا تو نمی‌توانی بپذیری، نگاه کن همه همسران شهدای مدافع حرم این مسئله را قبول کرده‌اند و همسرانشان با رضایت رفته‌اند. حتی یک‌بار به ایشان گفتم اگر می‌خواهی به سوریه بروی به این نیت نرو که شهید شوی؛ چون من قلباً راضی نیستم که شما من را با بچه کوچک رها کنی و بروی، شما فکر کن که بهشت فقط درِ شهادت ندارد، درهای دیگری هم دارد، گفت نه من فقط می‌خواهم از این در وارد شوم. بحث به جایی کشید که گفتم شما می‌روی سوریه؛ اما به خدا قسم شهید نمی‌شوی؛ چون من راضی نیستم بروی، می‌روی و حتی ممکن است با قطع عضو هم برگردی؛ ولی شهید نمی‌شوی. این حرف را که زدم خیلی ناراحت شد و گفت شما با این کار یک سد بزرگ در سر راه من قرار داده‌ای، الان کار من این شده که شما را راضی کنم، خب این آرزوی من است، چرا نمی‌گذاری من بروم.
همین حرف من هم کم کم ایشان را دلسرد کرده بود؛ اما الان که فکر می‌کنم می‌بینم همه ما در واقع وسیله هستیم، ایشان به‌خاطر آرزوی قلبی که داشتند به شهادت می‌رسیدند و من فقط این مسئله را به تعویق انداخته بودم.
از روز حادثه برایمان بگویید.
همان روز امیرحسین پسر بزرگم، مراسم جشن کلاس اولی داشت، همسرم از شب قبل گفتند: «چون من باید برای رژه بروم نمی‌توانم در مراسم حضور داشته باشم، شما او را به جشن برسان.» امیرعباس هم دو ساله بود و برای من خیلی سخت بود که او را در خانه تنها بگذارم. ایشان گفتند: «نهایتاً مراسم رژه یک ساعت است، شما 8 برو من 9 منزل هستم»، گفتم مطمئنی؟ گفت: «بله من ماشین را می‌برم که زودتر برگردم و قبل از اینکه امیرعباس بیدار شود به خانه می‌رسم.»
ایشان فردا یک ربع به 8 تماس گرفت و گفت: «یکی از همکاران من پسرش را در همان مدرسه‌ای که امیرحسین را ثبت‌نام کرده‌ایم ثبت‌نام کرده، آماده شوید که ایشان شما را برساند، گفتم نه، گفت نه من این‌طور خیالم راحت‌تر است، بروید و بدون دغدغه برگردید.» و این آخرین مکالمه ما بود.
شهید الماسیان چگونه به شهادت رسیدند؟
یک ربع به 9 این اتفاق افتاد و ‌تروریست‌ها با لباس مبدل وارد جمع شده بودند، در این زمان همسرم در جایگاه از محافظان امرا بوده و وقتی تیراندازی شروع می‌شود چون کلت کمری داشتند پایین آمده بودند و سراغ کسی که تیراندازی کرده بود می‌رود، خیلی‌ها فکر کرده بودند که تیراندازی هم جزء مانور است؛ لذا چند ثانیه‌ای صبر می‌کنند؛ اما می‌بینند که شاخ و برگ درختان زمین می‌ریزد و زن و بچه‌ها هم فریاد می‌کشند و حتی رسته‌ای که داشته رژه می‌رفته از هم گسیخته می‌شود، اینجا بوده که می‌فهمند مانور نیست و همه می‌خوابند، ابتدا همسرم به دنبال صدا از جایگاه خارج می‌شود و به سمت پشت پارک می‌رود، دقیقاً در همان نقطه به یکی از داعشی‌ها برخورد می‌کند، اسلحه را سمت او می‌گیرد و او می‌گوید من از خودتان هستم، و آن‌قدر که ظاهرش طبیعی بوده که با وجود اینکه شک کرده بوده باور می‌کند، در همان لحظه فرمانده همسرم تیر می‌خورد و همسرم برمی‌گردد که از فرمانده محافظت کند که در این لحظه داعشی از پشت ایشان را می‌زند.
چگونه از شهادت همسرتان مطلع شدید؟
ایشان جزو اولین نفراتی بودند که به شهادت رسیدند. 8 ساعت از لحظه شهادتشان گذشته بود که من از موضوع مطلع شدم؛ ولی تا زمانی که من را به سردخانه ببرند فکر می‌کردم که اشتباه می‌کنند و ‌هادی شهید نشده است، وقتی که او را دیدم محو زیبایی و نور چهره‌اش شده بودم. من ده سال با او زندگی کردم اما هیچ وقت اینقدر او را نورانی ندیده بودم، فقط به او گفتم تو قول داده بودی ساعت 9 بیایی خانه، حالا به چه می‌خندی؟ چه دیدی که اینقدر خوشحالی؟
دوستان و همکاران شهید از حالات ایشان در آخرین لحظات چه می‌گویند؟
می‌گفتند لحظات قبل از شهادت وقتی مهمان‌ها می‌خواستند وارد جایگاه شوند با یکی از آنها که از قبل هم محل استقراری برایش تعیین نشده بود خیلی گفت و خندید تا جایی را برایشان مشخص کند، می‌گفتند هیچ‌گاه او را این‌قدر خندان ندیده بودیم.
چگونه یاد پدر را برای فرزندانتان زنده می‌کنید؟
پسر کوچکم خاطره‌ای از پدر ندارد؛ اما سعی می‌کنم با یادآوری خاطراتی پسر بزرگم از ایشان داشته، یاد پدر را برای هر دو آنها زنده کنم، امیرحسین خیلی مشتاق است که از پدرش بشنود و اینکه در فلان موقعیت عکس‌العمل پدر چه بود.
گاهی اوقات هم بهانه می‌گیرد که بابا من را می‌برد استخر، الان من با چه کسی بروم؟ یا اینکه می‌گوید بابا عصرها با من فوتبال بازی می‌کرد، الان هیچ‌کس مثل بابا با من بازی نمی‌کند. من هم سعی می‌کنم به طریقی او را توجیح کنم.
سخن آخر.
یاد و خاطره روزی که شهید الماسیان به همراه تعداد دیگری از هموطنانمان به شهادت رسیدند برای همیشه در اذهان مردم ایران به یادگار خواهد ماند، حادثه این روز نشان داد که دشمنان دین و قرآن از هر فرصتی برای ضربه‌زدن به جمهوری اسلامی استفاده می‌کنند و اگر آنها را در خارج از مرزها مهار نکنیم باید با هزینه بسی گزاف‌تر در مرزها و شاید درون کشور نابود کنیم و این سخن کار بزرگ و ایثار بیش از پیش مدافعان حرم را نشان می‌دهد و حال، وظیفه همه ما که در صلح و آرامش زندگی می‌کنیم این است که لحظه‌ای خانواده‌های گرانقدر شهدای مدافع وطن و مدافع‌حرم را فراموش نکنیم و بدانیم چه خون دل‌ها خورده شده تا این آرامش به دست بیاید.