چقدر دست به دامان ندبهها بزنم؟(چشم به راه سپیده)
اجازه هست ؟!
چقدر حرف دلم را به جادهها بزنم
اجازه هست کمیحرف با شما بزنم؟
اجازه هست کمیدرد دل کنم یا نه؟
اجازه هست که قید من و تو را بزنم؟
بنا نبود نیایی، خدا وکیل آقا
چقدر دست به دامان ندبهها بزنم؟
دلم قرار ندارد خودت که میدانی
چقدر مانده همینطور دست و پا بزنم؟
ببین به جان عزیزت قسم کم آوردم
بعید نیست همین روزها که جا بزنم
اگر دروغ نگویم فقط کمیمانده
رکورد مردم نامرد کوفه را بزنم
خدا کند که بیایی وگرنه از سمتِ
کدام پنجره باید تو را صدا بزنم؟
به بازگشت من آقا دگر امیدی نیست
مگر دوباره سری رو به کربلا بزنم
مهدی صفی یاری
یک لحظه دیدار
ای دوست مدد خادم دربار تو باشم
با دست تهی در صف انصار تو باشم
یک برکت جانانه به عمر و نفسم ده
تا با نفسم مجری افکار تو باشم
آخر چه شده، روزی من این همه کم شد
محروم ز یک لحظه دیدار تو باشم
ترسم بود این بار به منزل نرسانم
در وقت سفر در صف اغیار تو باشم
از آمدن و رفتن خود حاجتم این است
حتی به میان کفنم یار تو باشم
شاید که دگر میکده را درک نکردم
ساقی بده جامیکه گرفتار تو باشم
جواد حیدری
جز تو کسی یار ندارم
نه صبر به دل مانده، نه در سینه قرارم
بگذار چو آتش ز جگر شعله برآرم
گر زحمتت افتد که نهی پای به چشمم
بگذار که من چشم به پایت بگذارم
یک لحظه بزن بر رخ من خنده که یک عمر
با یاد لبت خنده کناناشک ببارم
خجلت کشم از دیده و ازگریه عمرم
گر پیشتر از آمدنت جان بسپارم
بگذاشته ام بر روی خاک حرمت رو
شاید گنه از چهره بشویی به غبارم
حیف از تو عزیزی که منت یار بخوانم
اما چه کنم جز تو کسی یار ندارم
شامم شده تاریکتر از صبح قیامت
روزم شده بیروی تو همچون شب تارم
ای منتظر منتظران یوسف زهرا
پاییز شده بیگل روِی تو بهارم
دادند مرا دیده که روی تو ببیبنم
بی دیدن رخسار تو با دیده چه کارم؟
مهرت نتوان کرد برون از دل «میثم»
گر خصم دو صد بار کشد بر سر دارم
غلامرضا سازگار
انتظار پنجره...
عشق از من و نگاه تو تشکیل میشود
گاهی تمام من به تو تبدیل میشود
وقتی به داستان نگاه تو میرسم
یک باره شعر وارد تمثیل میشود
ای عابر بزرگ که با گامهای تو...
از انتظار پنجره تجلیل میشود
تا کی سکوت و خلوت این کوچههای سرد
بر چشمهای پنجره تحمیل میشود؟
آیا دوباره مثل همان سالهای پیش
امسال هم بدون تو تحویل میشود؟
بیشک شبی به پاس غزلهای چشم تو
بازار وزن و قافیه تعطیل میشود
«آنروز هفتسین اهورایی بهار
موعود! با سلام تو تکمیل میشود»
زهرا بیدکی
مشرق فردا
دلتنگی مرا به تماشا گذاشته است
اشکی که روی گونه من پا گذاشته است
همزاد با تمامی تنهایی من است
مردی که سر به دامن صحرا گذاشته است
این کیست اینکه غربت چشمان خویش را
در کولهبار خستگیام جا گذاشته است
این کیست اینکه این همه دلهای تشنه را
در خشکسال عاطفه تنها گذاشته است
خورشید چشم اوست که هر روز هفته را
چشمانتظار مشرق فردا گذاشته است
سعید بیابانکی
تکلیف زمین
چشمیبچرخان تا پیام دیگری باشد
پایی بکوبان! تا قیام دیگری باشد
باور مکن در سینه ما بعد از آن فریاد-
جز سوختن هرگز نظام دیگری باشد
سخت ست،ای شیرینترین تسبیح! تلخی را-
بشناسی و شهدت به کام دیگری باشد
با یازده پیمانه، تکلیف زمین گیج ست
شک نیست، در میخانه جام دیگری باشد
خورشیدهای خانهات را ای زمین بشمار
تا روشنت گردد امام دیگری باشد
شاید اگر آیینهها را خوب بشناسی
بعد از حَسَن، حُسن ختام دیگری باش
مرتضی حیدری آل کثیر