دلم اگر تو نباشی همیشه آشوب است(چشم به راه سپیده)
از انتــظـار، پـنـجــرهها باز ميشوند
تسبيح اشکهاي سحر بي نتيجه نيست
در گـريـه ديـدهايـم اثـر بينتيجه نيست
بــاور کــنـيـد آهِ جگـر بينتيجه نيست
اين قدر باز ماندن در بينتيجه نيست
از انتــظـار، پـنـجــره ها باز ميشوند
با نور چـشم تـو گره ها باز میشوند
تقـويمهـايمان هـمه زارند خــستهاند
ايـن ابـرهـا چـگـونـه بـبارند خسـتهاند
بي تو از اين کـه جمـعه شمارند خستهاند
از بـرگ بـرگ خــود گـلـه دارند خستهاند
کـارم غروبِ جمعه بـه اشکال خورده شد
ديدي هزار و سيصدمان سال خورده شد
نام تو ميبـريم اگـر، قـــند ميخوريم
پس ما به ردّ پـاي تو پيـوند ميخوريم
وقتي که ما به جان تو سوگند ميخوريم
يـعـنـي بـه دردِ لطف خــداوند ميخوريم
مـرحمـتـش گــرفـت گـرفتار تـو شديم
چلهنشين لحظه ديــدار تـو شديم
با هـر گـناه اشک تـو را حيف ميکنم
رويـم سياه اشک تـو را حيف ميکنم
شـرمـنــده آه اشک تـو را حيف ميکنم
حيف از تو مـاه اشک تـو را حيف میکنم
پيش خدا که روي سفيدي نداشتيم
اشـکـت اگــر نـبــود امـيــدي نداشتيم
مصطفی صابرخراسانی
براي چاره
ديديم ترا دوباره بر ميگردي
از باغ پر از ستاره برميگردي
گفتند که چاره نيست بر درد فراق
انگار! براي چاره برميگردي
سِرّ خدا
سِرّي که فقط خدا از آن آگاه است
مهدي گل بيخزان آلالله است
اي منتظران حضرتش برخيزيد
پيغام دوباره سحر در راه است
خدا کند که بیایی
غروب جمعه مرا بیقرار مینامند
تویی که آمدنت را بهار می نامند
بیا که بی تو یمین را یسار مینامند
که سیب و گندممان را انار مینامند
گرفته فتنه جهان را غروب یعنی این
بریده حلق اذان را غروب یعنی این
دلم گرفته از این ندبههای طولانی
ز ابرهای پراکنده بیابانی
زنان و دخترکان بد خیابانی
قیافههای به ظاهر قشنگ ِ شیطانی
بیا که حال و هوای سرودنم باشی
دلیل پاکی و آیینه بودنم باشی
به تنگ آمده دنیا ز جنگ و خونریزی
نمانده بر تن پوشالی جهان، چیزی
اگرچه از تب و احساس عشق لبریزی
تو خون ظلم و ستم را بگو که میریزی
بیا که منتقمی تو به خون ثارالله
بیا که جلوه کند در شب سیاهم ماه
برای اینکه بیایی چکار باید کرد؟
چه چیز قلب تو را این چنین مردّد کرد؟
خدا دعای فرج را بگو چرا رد کرد؟
نگو که راه تو را جرمهایمان سد کرد!
خدا کند که بیایی؛ ولی نمیآیی!
به سر رسد من و مایی؛ ولی نمیآیی!
به ذوالفقار تو سوگند دردمان کم نیست
دقایقی که شود بی تو سردمان کم نیست
به سرو قامتیات ... برگ زردمان کم نیست
که احتمال خدا کرده طردمان کم نیست
به هرکسی که رسیدم در انتظارت بود
ولی نشد که بفهمم چقدر یارت بود!
غزل ترانه بیداریام ببار امشب
غم نبودن خود را بزن کنار امشب
نهال آمدنت را بیا بکار امشب
که بیبهانه بگیرد دلم قرار امشب
تو هم به قول و قرارت عمل کنی باید
و کام تلخ زمان را عسل کنی باید
مرا ببینی و من هم ببینمت ، خوب است
که عشق لازمه اش، هم حبیب و محبوب است
ز دوست هرچه رسد هم ، اگرچه مطلوب است
دلم اگر تو نباشی همیشه آشوب است
بیا که عارف و عالِم به بودنت باشم
نخواه باشم و فکر نبودنت باشم
شکیبا غفاریان
پر ميكشد مرغ دل من در هوايت
پيچيده در پس كوچههاي دل صدايت
حتي نشد باران حريف رد پايت
گرچه صنوبر پيش پايت ايستاده
هر بيد مجنون قامتش خم شد برايت
بلبل غزلخوان شكرخند لب تو
چشمان آهو اسير چشمهايت
هر كوي و برزن عطر گيسوي تو دارد
اي وسعت آغوش تو تا بينهايت
هر صبح آدينه به شوق صبح وصلت
پر ميكشد مرغ دل من در هوايت
حسين علاءالدين