قافلۀ شوق (۳۱)
منصور ایمانی
سه چهار ماهی که توی جبهۀ «دبّ حردان» مستقر بودیم، به جز نگهبانیهای مرتب و گشتهای گاه به گاه، تحرّک خاصی علیه بعثیها نداشتیم. ولی در عوض این سه چهار ماه، فرصت خوبی برای نیروهای تازهوارد بود، که با منطقه و شرایط جنگ آشنا بشوند و به اصطلاح یخشان را آب کنند. ما توی دسته، چند تا نیروی تازهکار بودیم که گاهی با ناشیگری خودمان، کار دست این و آن و حتی گردان میدادیم. پیشترها از یکی از ناشیگری هایم رونمایی کرده بودم. یکی دیگرش مربوط به موقعی بود که من را به عنوان جایگزین یکی از بچهها، برای چند روز به آشپزخانۀ گردان فرستاده بودند. سرآشپز با یکی دو ساعت آموزش سرپایی، ما را پای تیان خورشت گذاشت و یک ملاقۀ چوبی یک متری هم داد دستمان. آشپزخانه در هر وعدۀ نهار و شام، برای سیصد و خردهای نفر غذا میپخت. سه چهار تا تیان برنج و یک تیان هم خورش بار میگذاشتند. نهار روز دوم یا سوم بود که طبق برنامۀ هفتگی باید قورمهسبزی میدادیم. گوشتهای قورمهشده که نیمپز شد، لوبیای چشمبلبلی را ریختم و بعد سبزی جعفری و شنبلیله و ترۀ ساطوری شده را هم به آن اضافه کردم و گذاشتم همه با هم کاملا بپزند. نزدیک پخته شدن خورش بود که دو تا حلبی چهارکیلویی رب گوجه فرنگی مخصوص فروشگاه اتکا را باز کردم و ریختم توی تیان و با ملاقۀ چوبی شروع کردم به همزدن خورش که هشت کیلو رب گوجه کاملا آب بشود. اما هرچه که هم میزدم، میدیدم رنگ خورشت سبزی، به قهوهای و رنگ سیاه میرفت. سرآشپز در طول غذاپختن معمولا دو سه بار به دیگهای برنج و خورش سر میزد و اگر غذاها کم و کسری داشتند، به ما میگفت. یک بار هم آخر سر میآمد غذا را میچشید و دستور کشیدنشان را میداد. غذای هر گروهان را توی دیگهای بزرگ خودشان میریختند و میدادند ماشینهای غذا برایشان میبردند. خورشت من آماده بود. سرآشپز وقتی آمد و حلبیهای خالی رب گوجه و رنگ تیرۀ قورمهسبزی را دید، با فریاد ملاقه را از دستم گرفت و انداخت دنبالم. میآمد و داد میزد: «دیوانه! رب گوجه رو به خورشت قیمه میزنن نه قورمهسبزی. اون هم هشت کیلو رب؟!» آن روز چرخ سرآشپز را چنبر کرده بودم و نهار یک گردان خراب شده بود. همان روز پالانم را آفتاب گذاشت و اخراجم کرد که برگردم خط. اینکه توی خطِ دب حردان یا آبْ تیمور، چه طوری یخمان را در جبهه آب کردیم، راستش به برکت همین دستهگلهایی بود که در آن سه چهار ماه، به آب میدادیم! حدود چهار ماهی که ما و نیروهای بعثی، روبهروی هم خاکریز زده بودیم، الّا اینکه در طول روز، دو بار سر به سر هم بگذاریم، دیگر کاری به کار هم نداشتیم. صبحها نوبت ما بود و غروبها نوبت آنها. صبح زود که آفتاب رو به عراقیها میتابید و حرکاتشان توی دید ما بود، بچههای خمپاره و توپخانه، چند تا گلوله خرجشان میکردند. بعدش تا یک ساعت مانده به غروب که آفتاب برمیگشت به طرف ما و دید عراقیها بهتر میشد، همین کار را آنها با ما میکردند. منتهی بچههای ما زمان شلیک، قناعت میکردند و با شمارش، گلولهها را میفرستادند. ولی جماعت بعثی که دستشان توی انبار مهمات شرق و غرب عالم بود، موقع آتشبازی، دست و دلبازی میکردند و سهمیه ما را فلهای میفرستادند. البته شلیک ما اکثرا دقیق بود و آنها اغلب قضاقورتکی آتش میکردند و بیشترشان توی بیابان و هور میافتاد.
صلاح کار کجا و منِ خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
بشد که یادِ خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا