kayhan.ir

کد خبر: ۱۵۰۹۲۲
تاریخ انتشار : ۰۹ دی ۱۳۹۷ - ۱۸:۵۵
بازخوانی اعترافات برخی آشوبگران فتنه هشتادوهشت

آغاز خبرسازی‌های دروغ در کمیته زندانیان

   در مورد اعلام اسامی کشته شده‌ها بیشتر افراد کشته شده علی‌رغم اینکه از روی سایت اینترنت برداشته شده بود ولی خیلی از آنها را از طریق اطلاعات مردمی هم دریافت کرده بودیم که فکر می‌کنم حدود سی و دو یا سی و چهارتای آن کاملاً محرز شده بود، بقیه را هم که بنا بود دنبال کنیم که قضیه قبرهای بهشت زهرا پیش آمد و آقای رضائیان را برکنار کردند و مسئله با پیچیدگی عجیبی همراه شد. ما از یاسوج، از شمال، از آبدانان تلفن داشتیم که اسامی آنها با لیست مطابقت می‌کرد ولی برای احراز واقعیت فرصت نیاز بود و باید به آن شهرها سفر می‌کردیم که تهدید برادران و قضیه عاطفه امام پیش آمد، لذا بهتر دیدم که هر چه سریع‌تر با بهانه حمله به دفتر خاتمه کار دفتر را اعلام کنیم. (ص 107 تا 119 پرونده)
محمدرضا مقیسه داستان ربوده شدن دختر ]جواد[ امام را این گونه بازگو می‌کند، مورخ (88/8/17): (صفحات 77-73 پرونده)
قضیه ربودن دختر امام که برای نخستین روز بود که آمده بود به ما کمک کند من را خیلی ترساند. واقعه کوچکی نبود. تصورش برای ما خیلی سخت و تلخ بود. من ابتدا فکر کردم همان دوستانی که قبلاً مراجعه کرده بودند و تهدید نمودند، چنین کاری را کرده‌اند که از ما زهر چشم بگیرند. در آن شرایط انسان هزاران فکر و تصور به ذهنش خطور می‌کند. در هر حال فردای آن روز قصد تعطیلی دفتر را با این بهانه گرفتم و ]به دروغ[ اعلام کردم که دفتر مورد حمله قرار گرفته است. البته دفتر وقتی من رفتم باز بود و همه بودند، ولی وقتی آمدم دیدم همه رفته‌اند و درب بسته است و فکر اعلام چنین مسئله‌ای از همین جا شکل گرفت. اول فکر کردم که واقعاً به دفتر حمله شده، چون دفتر هیچ وقت ساعت 2 بسته نمی‌شد. ما معمولاً تا ساعت 7 در دفتر حضور داشتیم. مواجه شدن با درب بسته، اول این تصور را به ذهنم زد. وقتی دیدم درب پلمپ نیست از همانجا زنگ زدم به آقای الویری که دفتر تعطیل شده است و به آقای بهشتی هم گفتم فردا هم به اتفاق ]وحید[ طلایی و خانم ژینوس ]شریف رازی[ رفتیم دفتر، چون من کلید نداشتم. کلید من در اختیار خانم منصوری بود. یک دسته کلید هم آقای طلایی داشت. البته آن روز آقای طلایی آمدند درب را باز کردند و مقداری از اسناد که باقی بود را برداشتیم و خارج شدیم و چند روزی ادامه کار را در دفتر ]مجله[ 20 ساله‌ها دنبال کردم و با توجه به اینکه دیگر تصمیم گرفته بودم به این کار و این حضور خاتمه بدهم موبایل را خاموش کردم و دیگر پاسخ کسی را ندادم، تا اینکه آقای اژه‌ای اسم مرا از تلویزیون اعلام کرد. اعلام شدن اسم من از تلویزیون همه را به وحشت انداخته بود. از آنجا به بعد همه می‌گفتند که در انظار حاضر نشو. قطع به یقین تو را دستگیر خواهند کرد و بالاخره روز 88/7/22 در منزل دستگیر شدم. این بود واقعیت کل ماجرا، قضیه دختر امام هم به این ترتیب بود که عاطفه با جمع عموزاده خلیلی خیلی جور شده بود و مادرش نگران او بود. لذا از من خواست که او را مجاب کنم بیاید دفتر با ما همکاری کند و آنجا نرود، به همین جهت من از عاطفه خواستم که برای همکاری و همچنین دنبال کردن مشکل پدرش به ما کمک کند. قرار شد بیاید و کارهای کامپیوتری ما را انجام دهد. لذا همان روز اول که قرار بود صبح زود بیاید، زنگ زد و گفت: من ظهر به بعد می‌آیم. گفتم: عیبی ندارد. ایشان حدود ساعت 12 یا 1 بود که آمد و تا ساعت 6 بعد ازظهر دفتر بود. من برای اینکه راه دفتر تا منزلشان کمی دور بود و به ترافیک بر می‌خورد کمی زودتر گفتم برود که به اذان و افطار برسد. حتی قبل از خروج چند بار تأکید کردم که بگذارید آژانس بگیرم برایتان، ولی قبول نکرد. قطعاً خانم منصوری باید شاهد این گفت‌وگو من بوده باشد، چون به خانم منصوری رو کردم و گفتم به آژانس زنگ بزنید. ولی عاطفه اصرار کرد که نه خودم می‌روم. البته ایشان قبل از خروج از دفتر خیلی sms می‌فرستاد. در هر حال هر چه من اصرار کردم ایشان نپذیرفت ولی من توصیه کردم که با تاکسی برود. حدود دو ساعت بعد از خروج ایشان از دفتر، مادر عاطفه زنگ زد و گفت که عاطفه را ربوده‌اند.گفتم امکان ندارد آخه او ساعت 6 از دفتر خارج شد، چطور ممکن است روز روشن چنین اتفاقی افتاده باشد. مادرش مضطرب گفت که برای من یک sms فرستاد و من هم با شما تماس گرفتم. این اتفاق مثل بمب توی تهران ترکید. ظرف یک ساعت همه باخبر شده بودند. تلفن پس از تلفن بود که به ما زده می‌شد و تقریباً همه مشارکتی‌ها، محمودیان و من به سمت منزل جواد امام حرکت کردیم. خیلی‌ها آمده بودند و همه در تلاش بودند و به هر کجا که فکر کنید اطلاع دادیم و کسب خبر کردیم. پدربزرگ ایشان گریه می‌کرد، دایی‌های ایشان ناراحت بودند. متأسفانه وقتی من رسیدم مادرش با بی.بی.سی مصاحبه کرده بود. هر چند گفتم این کار شما اشتباه بود، ولی گفت جان دخترم در خطر است چاره‌ای نداشتم. من با آقای بهشتی تماس گرفتم، هر کسی را که می‌توانستم از او کمک بگیرم به کمک طلبیدم. آن شب خیلی بر من سخت گذشت. اولین روزی بود که به دفتر آمده بود  و روی خبرها رفته بود.