خورشید و شب!(به جای گفت و شنود)
در سالروز شهادت زهرای مرضیه سلاماللهعلیها این ستون را به قطعهای از یادداشت کیهان که در سوگ دختر بزرگوار و فداکار پیامبر خدا(ص) نگاشته شده بود اختصاص میدهیم؛
آن شب، شماري اندك، فاطمه(س) را بدرقه كردند و دور از چشم اين و آن، دختر را به پدر سپردند... و مادر را به پسر، چرا كه زهراي مرضيه(س) فقط دختر رسول خدا(ص) نبود، «امابيها» نيز بود... سه ماه و اندي قبل از آن شب، رسول خدا(ص) در گوش فاطمه(س) از جدايي خبر داده بود و زهرا(س) به تلخي گريسته بود. پيامبر خدا(ص) كه تاب بيتابي فاطمه(س) را نداشت، به نجوا خبري ديگر داد و زهرا(س) تبسم بر لب آورد. خبر پيوستن كم فاصله او... آن واقعه كه اتفاق افتاد، فاطمه(س) به گوشزد «خواص» كوچههاي مدينه را كاويد، مگر به خود آيند و عهد پيشين فرو نگذارند.
زهراي ما(س) ميدانست كه اگر مردم از ولايت علي(ع) دور شوند بيترديد به پذيرش ولايت حاكمان جور، مجبور ميشوند. فاطمه(س) در محروميت جهان اسلام از امامت علي(ع)، «فتنه جمل» را ميديد، نعره مستانه معاويه در فريب صفين را ميشنيد، در «نهروان»، جهالت خوارج را مينگريست و در سحرگاه خونين نوزدهم رمضان سال چهلم هجري در محراب مسجد كوفه بر فرق شكافته علي(ع) ميگريست، اشرافيت بر باد رفته را ميديد كه بار ديگر به ميدان آمده، حسن(ع) را كه از محروميت مردم گرفتار در چنگال معاويه خون دل ميخورد و سر مطهر حسين(ع) را ميديد كه در هنگامه خون و فريب اشراف بر نيزه ميرود، يزيد را ميديد كه سر بريده فرزند رسولخدا(ص) را پيش روي نهاده، بر لب و دندان او ميزند و اجداد به هلاكت رسيده خود در «بدر» و «حنين» را به تماشاي انتقام ميخواند! و... مردم مظلوم را كه در چنگال خونريز «بني اميه» و «بني عباس» گرفتارند و جماعت مسلمانان را كه انگشت پشيماني به دندان ميگزند و دست حسرت بر پيشاني ميزنند كه كاش ولايت علي(ع) آن دوستدار محرومان و حامي مظلومان را پاس ميداشتند تا ولايت حجاج بن يوسفها و منصور دوانقيها كه خونريز و انسانستيزند را به زور بر گرده خويش نميداشتند.
فاطمه(س)، اينهمه را ميديد كه آنهمه دلشوره داشت... و سرانجام هنگامي كه در ميان خواص آن روزها، براي نداي ملكوتي خود پاسخي نيافت، با «بينشاني» تربت خويش براي آيندگان «نشانه» گذاشت تا ناخشنودي دختر پيامبر خدا(ص) از رخدادهاي آن روزها را به خاطر بسپارند و هيچگاه «علي»(ع) را تنها نگذارند... چنين بود كه در آن نيمه شب تاريك، علي(ع) و شماري اندك از ياران وفادار او خورشيد را بدرقه كردند و دختر را به پدر، يا مادر را به فرزند! سپردند، مگر نه اين كه «امابيها» بود... پس هم اين بود و هم آن و... مزارش بينشان... راستي! خورشيد و شب!... هيچكس به ياد ندارد كه اين دو را با هم ديده باشد...
آن شب، شماري اندك، فاطمه(س) را بدرقه كردند و دور از چشم اين و آن، دختر را به پدر سپردند... و مادر را به پسر، چرا كه زهراي مرضيه(س) فقط دختر رسول خدا(ص) نبود، «امابيها» نيز بود... سه ماه و اندي قبل از آن شب، رسول خدا(ص) در گوش فاطمه(س) از جدايي خبر داده بود و زهرا(س) به تلخي گريسته بود. پيامبر خدا(ص) كه تاب بيتابي فاطمه(س) را نداشت، به نجوا خبري ديگر داد و زهرا(س) تبسم بر لب آورد. خبر پيوستن كم فاصله او... آن واقعه كه اتفاق افتاد، فاطمه(س) به گوشزد «خواص» كوچههاي مدينه را كاويد، مگر به خود آيند و عهد پيشين فرو نگذارند.
زهراي ما(س) ميدانست كه اگر مردم از ولايت علي(ع) دور شوند بيترديد به پذيرش ولايت حاكمان جور، مجبور ميشوند. فاطمه(س) در محروميت جهان اسلام از امامت علي(ع)، «فتنه جمل» را ميديد، نعره مستانه معاويه در فريب صفين را ميشنيد، در «نهروان»، جهالت خوارج را مينگريست و در سحرگاه خونين نوزدهم رمضان سال چهلم هجري در محراب مسجد كوفه بر فرق شكافته علي(ع) ميگريست، اشرافيت بر باد رفته را ميديد كه بار ديگر به ميدان آمده، حسن(ع) را كه از محروميت مردم گرفتار در چنگال معاويه خون دل ميخورد و سر مطهر حسين(ع) را ميديد كه در هنگامه خون و فريب اشراف بر نيزه ميرود، يزيد را ميديد كه سر بريده فرزند رسولخدا(ص) را پيش روي نهاده، بر لب و دندان او ميزند و اجداد به هلاكت رسيده خود در «بدر» و «حنين» را به تماشاي انتقام ميخواند! و... مردم مظلوم را كه در چنگال خونريز «بني اميه» و «بني عباس» گرفتارند و جماعت مسلمانان را كه انگشت پشيماني به دندان ميگزند و دست حسرت بر پيشاني ميزنند كه كاش ولايت علي(ع) آن دوستدار محرومان و حامي مظلومان را پاس ميداشتند تا ولايت حجاج بن يوسفها و منصور دوانقيها كه خونريز و انسانستيزند را به زور بر گرده خويش نميداشتند.
فاطمه(س)، اينهمه را ميديد كه آنهمه دلشوره داشت... و سرانجام هنگامي كه در ميان خواص آن روزها، براي نداي ملكوتي خود پاسخي نيافت، با «بينشاني» تربت خويش براي آيندگان «نشانه» گذاشت تا ناخشنودي دختر پيامبر خدا(ص) از رخدادهاي آن روزها را به خاطر بسپارند و هيچگاه «علي»(ع) را تنها نگذارند... چنين بود كه در آن نيمه شب تاريك، علي(ع) و شماري اندك از ياران وفادار او خورشيد را بدرقه كردند و دختر را به پدر، يا مادر را به فرزند! سپردند، مگر نه اين كه «امابيها» بود... پس هم اين بود و هم آن و... مزارش بينشان... راستي! خورشيد و شب!... هيچكس به ياد ندارد كه اين دو را با هم ديده باشد...