kayhan.ir

کد خبر: ۱۰۹۲۹۷
تاریخ انتشار : ۳۱ تير ۱۳۹۶ - ۱۸:۳۳

عملیات مرصاد به روایت شهید شوشتری


 فرهنگ مقاومت-
کتاب «شوشتری به روایت همسر» به تازگی توسط انتشارات روایت فتح و به قلم مریم عرفانیان چاپ شده که در بخشی از آن اشاره‌ای به عملیات مرصاد شده است.
در این قسمت از کتاب می‌خوانیم: توی اسلام‌آباد اعلامیه‌های منافقین با این مضمون که تا ظهر باختران محاصره می‌شود، پخش ‌شده بود. نگران شدم و در دل گفتم: «اگر برایمان اتفاقی بیفتد، چه می‌شود!» یقین داشتم نورعلی هم نگران ماست. نماز صبح را که خواندم از خانه بیرون رفتیم و سوار پیکان سفیدرنگی شدیم. وحشت، شهر را فرا گرفته بود. همه جا شلوغ بود و انگار منافقین توانسته بودند باختران را محاصره کنند! هرکسی با هر وسیله‌ای سعی می‌کرد زن و بچه‌اش را از شهر خارج کند! عده‌ای با ماشین، یک نفر با دوچرخه، دیگری با گاری و حتی یکی را دیدم که بچه و وسایلش را توی فرغون گذاشته بود!
از طرفی هم رزمنده‌ها به سوی باختران می‌آمدند. تعداد ماشین‌ها خیلی کم‌تر از آدم‌ها بود. جاده ترکیبی شده بود از جمعیت رزمنده‌هایی که می‌آمدند طرف باختران و مردمی که می‌رفتند خارج شهر؛ طوری که پیکان خیلی آرام و کند حرکت می‌کرد. حدود ساعت‌های ده، یازده تازه توانستیم از باختران بیرون برویم.
حاج ‌آقای مروی در تمام مدت سفر، زهرا را بغل ‌گرفته بود و حتی به دهانش غذا می‌گذاشت‌‌ تا من به بچه‌های دیگر برسم. مهناز چهارده‌ساله، فرج‌الله یازده‌ساله، روح‌الله نه‌ساله، حسین هفت‌ساله، زهرا دو‌ساله و فاطمه هفت‌ماهه بودند. شب اول سفر، توی یکی از پارک‌های شاهرود خوابیدیم و شب بعد هم به خانه‌مان در نیشابور رسیدیم. وقتی باختران امن ‌و‌امان شد، نورعلی تلفن کرد و گفت: «من رو اینجا تنها گذاشتید؟» گفتم: «شما خودتان گفتید برگردیم! اگر نمی‌آمدیم و اتفاقی می‌افتاد که ناراحت می‌شدید.» او بلافاصله گفت: «حالا خطری وجود نداره، می‌تونید  برگردید باختران.»
گفتم: «با بچه‌های کوچیک این‌همه راه اومدیم و حالا می‌گید برگردیم؟ بچه‌ها خسته‌ان.»
چون دوست داشت تا جایی که ممکن است کنارش باشیم، بهانه دیگری نیاوردم. می‌دانستم لباس‌هایش را از تنش درنمی‌آورد تا دیگری بشوید؛ از طرفی هم گاهی اصلاً فرصت شستن لباس‌هایش را نداشت، آن‌قدر که در تنش می‌پوسید. می‌گفت: «دوست ندارم زحمت کار شخصی‌ام به عهده کسی بیفتد.» با اینکه بچه‌ها سختی می‌کشیدند، قرار شد سه، چهار روز بعد دوباره همراه آقای مروی برگردیم باختران.
چمدانم را بستم و آقای مروی دنبالمان آمد. درحالی‌که وسایلمان را توی ماشین می‌گذاشت، گفت: «مثل اینکه بچه‌ها از مسافرت با من خوششان آمده.» او پشت فرمان نشست و راه افتادیم به سوی باختران.
سفر با پنج بچه‌ کوچک سخت بود؛ ولی سختی راه را برای دیدن نورعلی تحمل می‌کردیم و وقتی او را می‌دیدیم، خوشحال می‌شدیم و خستگی از تنمان بیرون می‌رفت.
نورعلی با کمک شهید صیاد شیرازی، باختران را در عرض ۴۸ ساعت از محاصره بیرون آورده بود و می‌گفت: «در میان عملیات مرصاد مدام بی‌سیم‌ها و تلفن‌ها زنگ می‌خورد، طوری که نمی‌گذاشت متمرکز کار شویم؛ دستور دادم آنها رو خاموش کنند. بعد از اینکه عملیات با پیروزی تمام شد، بی‌سیم‌ها رو روشن کردیم. آقای هاشمی رفسنجانی تلفن کرد و گفت: شوشتری! چه خبر؟ گفتم: الحمدلله...پیروز شدیم.»
بعد از عملیات مرصاد هم وقتی گزارش عملیات را تلفنی به سیداحمد خمینی می‌دهد، ایشان می‌گویند: «امام خمینی(ره) خطاب به شما و نیروهایتان فرمودند اگر توی این دنیا نتوانستم برایتان کاری انجام دهم، توی آن دنیا اگر آبرویی داشته باشم، قطعاً شفاعتتان می‌کنم.» هروقت این جمله را بر زبان می‌آورد، اشک در چشم‌های نورعلی حلقه می‌بست و می‌گفت: «اگه امام من رو شفاعت کنه، هیچ غصه‌ای ندارم.»